معرفی کتاب حواله عاشقی 🌱
بریده ای از کتاب:
حسن همیشه کنار من میخوابید. به بویش، به شکل خوابیدنش علاقه داشتم. به بودنش عادت کرده بودم. او هم همینطور بود، به من وابستگی داشت. اصلاً امکان نداشت کاری کنم و حسن همراهم نباشد. یک شب حسن توی خواب شروع کرد به خندیدن و چه خندیدنی! من از خندهٔ او ذوق کرده بودم. خانمم هم داشت تماشایش میکرد. سر تکان میداد و صلوات میفرستاد! صدایش میزدم «داداش». گفتم:
- چرا «داداش» داره میخنده؟
+ یواشتر! فرشتهها دارن باهاش بازی میکنن!
فرداشب خواب بود. دیدم پتو از روی تنش کنار رفت. نگاه کردم، توی خواب باز داشت میخندید؛ امّا این بار دستوپا هم میزد. محو تماشایش شدم. گفتم خدایا یعنی فرشتهها دارند با حسن چه بازیای میکنند؟
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_حسن_رجایی_فر 🕊🌱
┄┅─✵🕊✵─┅┄