#برگےازخاطرات'💕
گفتم: حسین دارم از استرس میمیرم😞
گفت: یہ ذڪر بهت میگم
هر بار گیر ڪردی بگو، من خیلی قبولش دارم؛
گرهیڪار ِمنم همین باز ڪرد❤️
(آخہ خودشم بہ سختـی اجازهی خروج گرفت)
گفتم: باشہ داداش بگو.
گفت: تسبیح داری؟
گفتم: آره.
گفت: بگو
"الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...💕
حتمـا سہ سـالہی ارباب نظر میڪنہ،
منتظرتم!
. . .و قطع ڪردم!
چشممو بستم شروع ڪردم:
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها...✨
۱۰تا نگفتم ڪہ یهو گفتن:
این پنج نفـر آخرین لیستہ، بقیہاش فـردا‼️
توجہ نڪردم همینجور ذڪر میگفتم ڪہ یهو اسمم رو خوندن!
بغضم ترڪید با گریہ رفتم سمت خونہ حاضرشم.
وقتی حسین رو دیدم گفتم: درستشد😭!
اشڪ تو چشمش حلقہ زد و گفت:
"الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...
-
شھیدمدافعحرمحسینمعزغلامے🌿✨