✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
سعید تازه متوجه جریان شده بود. جا خورده و با لحنِ لکنت داری گفت: عـ علی اکبر! کسی ... کسی چیزی بهت گفته؟
بی توجه به سوالش، ادامه دادم:
نمیدونم... شاید دارم اشتباه می کنم اما... حس میکنم اون روزایی که داعش سمتِ حرم حمله میکنه، آقا میشینن یه گوشه، نگاهشون به حرمه و گریه میکنن!
دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم. شکست! شکست و اشک شد:
من... من گریه آقامو دیدم! نه تابِ اینو دارم که نذارم بری به استجابت دعای ندبه ای برسی که با هر فرازش زار زدی! نه تابِ حتی تصور گریهی دوباره آقامو دارم!
سربلند کردم و خیره تو چشمای سعید، با لحنِ درموندهای گفتم:
سعید نمیدونی چطور با اسم امام حسین(ع) خون گریه میکردن!
من ... من گفتم این گریه ها عادی نیست... حتما داغی براشون تازه شده... اما نمیشناختم...
نفهمیدم دارن از یادِ عاشورایی که نشونشون دادن اینطور خون گریه میکنن!
نگاهمو ازش گرفتم و باز به قنداق ریحان خیره شدم: برو ... من از دلم گذشتم! برو نذار آقام گریه کنن! برو که نمیخوام بودن در کنار آقا رو ازت بگیرم!
ریحان بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن.
سعید هم آروم آروم نزدیکم شد، سرش رو روی پام گذاشت و صدای هق هقش رو آزاد کرد.
این بین فقط من بودم که بغض قورت دادن و دم نزدن تمرین میکردم! (:
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷