✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜
همه چیز عین فیلم از جلوی چشمم گذشت و برام مرور شد: شعرِ ای که مرا خواندهای، بوی اسپند و گلاب، هوای سبک و تازهی کوچه، حالِ عجیب دلم، بغض گلوم، سُر خوردن عصام، لحظهای که داشتم زمین میخوردم و... دستی که بلندم کرد!
بغضم شکست و اشک از چشمام سرازیر شد. زیر لب زمزمه کردم: «آره... شهید صدامون زده! شهید صدامون زده! شهید...»
حرفای حسین که یک کلمهش هم نشنیده بودم رو قطع کردم و گفتم: «شهید اینجا بوده...؟»
از دیدن حال و روزم جا خورد. جلوم رو یه زانوش نشست و گفت: «آ...ره! خوبی؟»
پلکامو که روی هم گذاشتم، چند قطره اشک همزمان از چشمام ریخت.
- «اسمش... اسم شهید چیه؟»
به جای جواب، سرشو بلند کرد و به بالای سرم خیره شد.
از جا بلند شدم.
باورم نمیشد چی میدیدم! این ستون، همون ستونی که اجازه نداد روی زمین بیوفتم و تکیهگاهم شد، عکس شهیدی رو در آغوش گرفته بود که امروز مهمون این مسجد و این کوچهها بود. عکس شهید، حسین معز غلامی!
از دیدن عکس شهید، به هق هق افتادم و یه نفس زمزمه کردم: «شهید صدامون زده! شهید صدامون زده! شهید صدامون زده...»
___
پرچم های مشکی، بین بیقراری های نسیم، چپ و راست میرفتن، مویه میکردن و یاحسین (ع) ِ سرخِ روی چهرهشون رو، به هر کسی که به سینه میزد و پشتِ رفتنِ شهید، قدم برمیداشت؛ نشون میدادن.
اوایل عید بود. یعنی روزهای اوج دید و بازدید ها و سرشلوغیهای مردم. اما اطراف شهید و حتی چند قطعه دورتر از قطعهی پنجاه هم، جای سوزن انداختن نبود!
انگار توی تهران، سال، تو روز هشتم فروردین، با اومدن شهید معزغلامی، نو شد!
درست لحظهای که عطرِ شکوفهی درختِ شهادت، از خیابون فردوس تا تک تک کوچه پس کوچههای تهران، پیچید و مژده داد که بهار رسیده!
همون موقع که مردم، همه سراسیمه خودشون رو به وعدهگاه وداع با جوون فداییِ حضرت زینب (س) رسوندن تا اومدنِ شکوفهی خوش عطر شهر، اومدنِ بهار رو به هم تبریک بگن و از هر قدمی که شانه به شانهی تابوت برمیداشتن، مبارکی سال جدیدشون رو بگیرن.
اطراف شهید پر بود از مردمی که اومده بودن عید دیدنی. با اشک سلام و احوال پرسی میکردن و با دستی که به تابوت شهید میکشیدن، عیدی میگرفتن. مجال روبوسی نبود. همه میخواستن شهیدشون رو ببینن. نوازش تابوت شهید، سهم همه بود و نمیشد، بیشتر از چند ثانیه به کسی مهلت دید و بازید داد. و توی چند ثانیه، فقط فرصت لمس آرامش تابوت شهید و رد شدن هست؛ همین.
همین؛ اما همین هم نصیب من نشد. توی اون شلوغی و حال عجیب مردم، نمیشد با عصا، لنگون لنگون پشت شهید رفت. بین مردمی که از ترس دیر شدن و نرسیدن، پشت جمعیت میدویدن و بین بقیه راه برای رسیدن به تابوت باز میکردن، جایی برای منی که راه رفتن عادیم هم عادی نبود؛ نبود.
تنها چیزی که از تابوتِ شهید سهم من شد، دیدن عکسِ روش بود. عکس شهید، با جملهی "کُلُنا عباسُکِ یازینب (س)" .
اما شاید همین، برای منی که تازگی، عجیب عاشق سپهسالار و علمدار و سقای اربابم شده بودم؛ بزرگترین سهم بود. (:
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73