✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ... ؛ مـادر !" 📜 حالا نوبت من بود که خودم را عقب بکشم. بهانه‌ام هم آن طرفِ در، محجوبانه ایستاده بود. بازوی صدرا را گرفتم و جلوی مامان کشیدمش. خندیدم و گفتم: «اول امانتی‌تون رو تحویل بگیرین که زیر بارش کمرم شکست!» مامان که تا آن لحظه صدرا را ندیده بود، تا چشمش بهش افتاد، اینبار تمام تنش شل شد و قبل ازینکه زمین بخورد، در آغوش ته تغاری پسرهایش افتاد. صدرا، شده بود سجاده‌ی مامان، سینه‌اش هم مهر پیشانیِ او. آخر، تا در آغوش صدرایش بود، جز ذکر "الحمدالله"، هیچ چیز نگفت. از صدرا سیر نشد، اما انگار یک تکه از دلش هم، سمت من می‌کشید که از جا بلند شد و همانطور که دست صدرا را سفت در دست گرفته بود، دوباره آغوش باز کرد تا میان مادرانه‌هایش جایم دهد. دلم آتش گرفت. به آرامشی که بعد در بغل گرفتن مامان به چشمان صدرا نشست، غبطه می‌خوردم. اما باید می‌سوختم. می‌سوختم اما دریغ! که ساختن بلد نبودم. تا مامان نزدیکم شد، خودم را روی پاهایش انداختم و بوسیدمشان. دوزانو نشستم و جای خودش، چادرش را سفت در بغل گرفتم و بوسیدم و بوییدم. اما آن حالی که صدرا، بعد چهارماه دوباره چشید کجا و آن، لقمه‌ی بخور و نمیری که من به دلم دادم، کجا؟ مامان، انگار که فهمیده بود عذری دارم، دیگر سمتم نیامد. اما چشم هایش، مثل چشم های من لبریز از حسرت شد. نگاهش که می‌کردم، بغض، می‌خواست گلویم را بشکافد. جای آغوشی که باید این کوچه در خاطرش می‌ماند؛ اما نشد که بشود، نگاهمان را به هم گره زدیم و نمی‌دانم چند دقیقه، اما آنقدر چشم در چشم هم دوختیم تا اشکِ حسرت، از چشمه‌ی دلتنگی قلبم جوشید و در چشمانم جمع شد. نمی‌خواستم کسی ببیند زیر فشار دلتنگی، چه دارم می‌کشم. زود نگاهم را دزدیدم و نزدیک صدرا شدم. نگاه او هم به من، غصه‌دار بود. انگار حال برادرش را خوب می‌فهمید. دست روی شانه‌ی صدرا گذاشتم و گفتم: «مامان...!» تا خواستم جمله‌ام را کامل کنم، آرام بازویم را گرفت و نوازش کرد. با بغض و اشک گفت: «بازم بگو... بگو مامان!... صدام کن، سعیدم!» بغض امانم را برید. صورتم را برگرداندم و اشک را از چشمانم گرفتم. رو کردم به سمتش و با لبخند دوباره، آرام صدایش زدم: «مامان...! مامانم...! مامان سادات...!» چشم هایش را بست و گوش داد. منِ دست و پا بسته، اینبار با صدایم در آغوش کشیدمش: «مامان مهربونم...! مامان خوبم...! حاجی مامان...! الهی فدات بشم...» جمله آخر را که گفتم، صدایم لرزید. مامان چشم هایش را باز کرد. دستش را آرام بالا آورد. دلم نیامد خودم را عقب بکشم. ایستادم تا کمی از دلتنگی هایش را کم کند. یک نوازش کردن که بهش آسیبی نمی‌زد، می‌زد؟ شاید هم فقط بخاطر دل او نبود. شاید اصلا بخاطر دل او نبود. بخاطر دل خودم بود که داشت می‌ترکید...! دست نوازشش که روی صورتم نشست، از روی ماسک گرمایش را احساس کردم. وجودم از گرمای دستانش گرم شد. دلم آرام شد؛ انگار که آتش روی آب بریزند. چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. دوباره که چشم هایم را باز کردم، بهشت را رو به رویم دیدم. انگار دلم تازه داشت می‌فهمید این فرشته‌ای که رو به رویم ایستاده، همان است که شب ها بخاطرش، با زیارت حضرت زهرا (س) خواندن صدرا، سر در بغل می‌گرفتم و اشک می‌ریختم! انگار تازه داشت یادم می‌آمد آن کسی که در سوریه، "حاجی" صدایش می‌زدند و برای خودش، مرد رزمنده‌ای به حساب می‌آمد، همان پسرِ لوسی است که میان چادرش بزرگ شده و پیش او، مرزِ محبت جمله‌ی پسرها مادری‌اند را جا به جا می‌کند! انگار بعد چهارماه برای دلم سخت بود بپذیرد، جلوی در خانه ایستاده و مادرش است که به پایش اشک می‌ریزد. انگار تازه بعد از احساس گرمای دست مادر، چشمش باز شد و فهمید دور و برش چه خبر است! انگار و انگار و انگار... و چه نتیچه‌گیری شیرینی! دستم را روی دست مادر گذاشتم. چقدر دلم می‌خواست ببوسمش. اما نمیشد؛ نمی‌توانستم! مامان، دستش را بالاتر آورد و آرام ماسکم را پایین کشید. چیزی نگفتم. ماندم تا پسرش را درست و حسابی ببیند! صورتم را که دید، دوباره به هق و هق افتاد. خوب که الحمدالله گفت، چند بار به سینه زد و گفت: «تو سعیدِ منی...!» کم آوردم. چادرش را در مشتم گرفتم و به صورتم چسباندم و اشک ریختم. اما مامان، خیلی زود چادرش را از دستم گرفت. صدرا را کشاند کنارم. یک قدم عقب رفت و با بغض گفت: «بذارین یکم ببینمتون...!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73