✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ... ؛ وَ أَنتَ الهـٰادی !" 📜 میان نوحه کردن مردم، آرام گفت: «آخه امام حسن (ع) فرمودن: لا یوم کیومک اباعبدالله!» می‌دانستم چه می‌خواهد بگویم، جلوتر از بقیه، پا به پایش هق هق کردم. کمی که بین نفس‌هایش امان پیدا کرد، گفت: «می‌دونی امام حسن (ع) کِی این جمله رو فرمودن...؟» نمی‌دانستم میان جملاتش هق هق می‌کرد، یا میان هق هق هایش، جمله می‌ساخت! گفت: «حضرت زینب (س) بر بالین برادر نشستن. سر امام رو تو بغل گرفتن. می‌پرسن: برادر! چیشده؟ طبیب چه گفته؟ داروت چیه؟ حضرت تبسمی کردن. فرمودن: خواهرم؛ کار برادرت از دارو و درمان گذشته... همون موقع بود که سرفه‌ای کردن و خون... از گوشه‌ی لبشون جاری شد...!» انگار که به قلبم چنگ بیاندازند و سوراخ سوراخش کنند، همانقدر برایِ دلِ امام حسنی‌ام، روضه‌شان را شنیدن سخت و دردناک بود! - «حضرت فرمودن: زینب‌جان؛ بگو طشت بیارن!» خانم رفتن که بگن، امام حسین (ع) اومدن، سر خواهر رو در آغوش گرفتن...!» لحن را از صدایش گرفت. گفت: «هی می‌خوام برم کربلا... میگم نه! بذار بمونیم مدینه...! خودت روضه‌ی این خواهر و برادر رو برای دلت بخون!» دوباره صدای محزونش: «رفتن به بالین برادر. فرمودن چیشده...؟ امام حسن (ع) با ناراحتی جریان رو برای امام حسین (ع) گفتن و... یهو دیدن آقا عبا روی سر کشیدن! خم شدن روی طشت! تکه های جگرشون...!» نفسم میان هق هق هایم گیر کرده بود. دست و پایم می‌لرزید. مشت به سینه می‌کوبیدم و صدای فریادم را بلند می‌کردم؛ اما مگر دلم آرام شدنی بود...؟ خودش هم خوب می‌دانست که جز با جان دادنم قرار نمی‌گیرد، اما نمی‌دانم چرا، هم با خودش، هم با من لج کرده بود و همچنان، مصرانه می‌تپید! اینبار صبر نکرد. میان اوج گرفتن های هق هق اش، دستش را در هوا تکان داد و گفت: «همه بلدین! بخونین برای آقای غریب! بذارین دلشون گرم شه که نوکر دارن!» نه فقط صدرا، تمام حسینیه دم گرفته بود و یک صدا می‌خواند و می‌گریید و عاشقی می‌کرد: «یه مدینه، یه بقیعه، یه امامی که حرم نداره! سینه‌زن ها، کسی نیست تا... یه دونه شمع روی قبر بذاره! غریب آقام غریب آقام غریب آقام، غریب آقام! دل بی تاب، دیگه شد آب که تو آفتاب نه سایه بونی داره... نه یه خادم، نه یه زائر نه کنارش یه روضه خونی داره... فدا اشکت، فدا آهت، فدا قبرت آقا، فدای صبرت آقا!» همیشه دم که می‌گرفت، اشک‌هایش غریبانه می‌ریختند؛ آرام و بی‌صدا! صورتش را پاک کرد، اما بی‌فایده بود. خیلی زود گونه‌هایش تر می‌شد. نفسی گرفت و با بغض گفت: - «الهی بمیرم... همه از جگر سوخته‌ی آقا گریه می‌کردن! حضرت دیدن اشک به صورت برادرشون نشسته... گفت با گریه حسینم...! تو دگر گریه مکن‌! که حسن میرود و سایه خواهر دارد... آه... لایوم کیوم تو که در صحرا کیست؟ جسم صدچاک تو از روی زمین بردارد!» اصلا من نه! در و دیوار چطور روی سرمان نمی‌ریخت؟ این لرزه‌ای که به جان آجرها افتاده بود، چرا کاری نمی‌کرد...؟ طول کشید تا صدای ناله‌هایمان قدری پایین بیاید. قدری که بشود صدای بلندگو ها را شنید. دوباره صدای صدرا بپیچد. و چه پیچیدنی...! - «می‌خوای برای امام حسن (ع) گریه کنی...؟ من هنوز روضه‌ی آقا رو نخوندما...! روضه آقا، زهر و طشت و جگر پاره پاره نیست! ناله داری، بگم برات...؟» دلم می‌خواست بگویم: نه! نه صدرا، بیا و ما را بین کوچه نبر...! نمی‌توانم جان بدهم! بیشتر از این شرمنده‌ام نکن! اما صدایِ برادرش، میان آن ناله‌ها و از آن دور که به گوشش نمی‌رسید. نرسید. نرسید و خواند و مرا با زنده ماندنم، شرمنده کرد...! - «تو مپندار که آتش زده‌ای برجگرم! تو مپندار که زهر تو شده کارگرم! دل من پیش تر از پیش برافروخته بود! جگرم از اثر واقعه ای سوخته بود... توندانی که چه ها من به دوچشمم دیدم توندانی من مظلوم چه ها بشنیدم» رنگ به رویش نمانده بود. اما همچنان می‌گریید و می‌خواند: «همره مادرم از کوچه گذر میکردم وقت رفتن که به اطراف نظر میکردم کوچه آن روز ندانم که چرا خلوت بود به دلم دلهره و واهمه و محنت بود ناگهان دیدم از آن دور کسی می آید!» صدای برخورد دستش با صورتش تو بلندگوها پیچید: «ای وای مادر...!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73