📌 وقتی شهید پازوکی لب به آب نمیزد
🔹️ هر روز وقتی برمیگشتيم، بطری آب من خالی بود، اما بطری مجيد پازوکی پر بود. توی آن حرارت آفتاب لب به آب نمیزد. همش
دنبال يک جای خاصی میگشت.
◇ نزديک ظهر، روی يک تپه خاک، با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بوديم و ديديم که مجيد بلند شد.
◇ خیلی حالش عجيب بود تا حالا اين طور نديده بودمش؛ هی میگفت: پيدا کردم اين همون بولدوزره...
◇ يک خاکريز بود که جلوش سيم خاردار کشيده بودند. روی سيم خاردار دو شهيد افتاده بودند که به سيم جوش خورده بودند و پشتسر آنها چهارده شهيد ديگر...
◇ مجيد بعضی از آنها را به اسم میشناخت. مخصوصا آنها که روی زمين افتاده بودند.
🔻 مجيد بطری آب را برداشت، روی دندانهای جمجمه میريخت و گريه میکرد و میگفت: بچهها ببخشيد اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم...
◇ مجید اینجا روضهخوان شده بود!
🔸روایت محمد احمدیان از شهید تفحص مجید_پازوکی
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج