🌷کتاب(کتاب مخفی) 🌷#قسمت_هشتم
افسار اسب را به دست گرفته و با یک جهش بلند بر اسب می نشیند و با ضرب دو پا اسب را هی می کند و به تاخت در برهوت پیش می رود .
صدای زوزه باد برهوت را پر کرده است . ماهان سوار بر اسب ، سخت و دشوار پیش می آید . غبار سپید در هوا موج می خورد و از روشنایی آفتاب کم می کند . توی این طوفان بی آن گاه راه از بیراه پیدا نیست . ماهان دست هایش را برابر صورتش گرفته تا گرد و خاک در چشم هایش فرو نرود. شمشیر برهنه را از میان شال دور کمرش گذرانده و کیف چرمی را میان جامه زیرین پنهان کرده است . از میان سپیدی غبار ، تصویری موهوم از سایه سیاه یه چشمش می آید . اسب در حالی که سرش را پایین انداخته ، با قدم های کوتاه به طرف سایه سیاه پیش می رود . کم کم چند خانه کوچک خشتی در برابر ماهان پدیدار می شود. انگار بادیه ای کوچک در وسط برهوت روییده! ماهان از اسب پایین آمده و با قدم های کوتاه خود را به دیوار یکی از خانه ها می رساند . زوزه باد توی گوشش می پیچد ! باد بر سر و صورتش می وزد . ماهان خود را به دیوار کوتاه خانه می چسباند تا از تازیانه های باد در امان بماند. چشم بسته ، دست هایش را بر دیوار خشتی می کشد . دستش به در چوبی می رسد . مشت بر در می کوبد . آن قدر می کوبد و می کوبد تا پنجره کوچکی بالای دیوار باز می شود . پیرزنی که صدایش در باد به سختی به گوش می رسد ، می گوید :
_ کیستی؟!
ماهان نمی تواند نگاهش کند . از بیم خاک و غبار ، سرش را به در می چسباند و می گوید :
_ مسافری که راه را گم کرده ! در را باز کنید .#کتاب_مخفی@shahid_gomnam15