🌷کتاب (کتاب مخفی) 🌷 ماهان و پیرزن میان اتاقی محقر نشسته اند . صدای زوزه باد از در و پنجره به گوش می رسد. گاهی باد آنقدر تند است که چوبه در را به هم می کوبد و این صدا ماهان را می ترساند . چشم های پیرزن کور است . ماهان مات و مبهوت دارد به چشم های پیرزن نگاه می کند! برابر ش شمشیر برهنه و کیف چرمی خود نمایی می کند. کمی دور تر کاسه های سفال کوچکی به چشم می خورد . کاسه ها زیادند . سی تا . چهل تا . کنار هم تلنبار شده اند . پیرزن می نشیند مقابل ماهان و پیاله ای شیر می گذارد برابرش . _ اگر نام رسول خدا را نمی آوردی محال بود در را به رویت باز کنم ! کمی تامل می کند و می پرسد: _ او را دیده ای ؟! ماهان حریصانه و با ولع دست پیش برده و پیاله را بر می دارد . پیداست خیلی تشنه است . پیش آن که پیاله را به دهان ببرد ، می گوید: _ سال پیش او را دیدم . آن وقت که برای شفای پسرم به مدینه آمدم . پیاله را به دهان می برد . پیرزن ماهان را نمی بیند اما صدای هورت کشیدن شیر را می شنود. منتظر می ماند تا ماهان شیر را بنوشد . ماهان پیاله را از دهان خود دور می کند و می گوید: _ شنیده بودم قدرتی دارد که می تواند درد های بی درمان را مداوا کند. پیرزن پرسید: _ درد پسرت چه بود ؟! ماهان دور دهانش را پاک می کند . تردید دارد که جواب این سوال را بدهد یا نه ! کمی تامل می کند . پیرزن هنوز مناظر پاسخ است . ماهان می گوید : _ کور بود ! چشم هایش نور نداشت! ادامه دارد... @shahid_gomnam15