با ظاهری
خیلی شیک و امروزی آمد نشست کنار سنگ مزار فرزندم و شروع کرد به فاتحه خواندن!
پرسید شما که هستید؟
گفتم مادر شهیدهستم؛
کاری داشتید؟
گفت: من مشکلی داشتم که این شهید برایم حل کرد.
گفتم:
چطور مادر؟ گفت:
هفته پیش به گلزار آمدم
دیدم آقایی با عکس شهید اینجا نشسته است. من اصلاً علاقه و اعتقادی به شهدا،
گلزار و این مسائل نداشتم. با خودم گفتم اگر این شهید مشکل مرا حل کند پس معلوم
است شهیدان حساب و کتابی دارند. همان شب شهید شما با همان لباس رزم و پوتین
به خوابم آمد و رو به من کرد و گفت:
«چون به شهداء توسل کردی آمدم تا مشکل تو را حل کنم. برو خیالت راحت باشد که
مشکل تو کاملاً حل شده و دیگر هیچ غصهای نخور.»فردای آن روز مشکلم حل شد. از آن روز تا به حال هر بار که به گلزار
بیایم بر سر مزار پسر شما می آیم.