°●💚🌿●° جهیزیه ی فاطمه حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از بابای شهیدش را هم آوردم دادم دست فاطمه گفتم: بیا مادر اینو بگذار روی وسایلت. به شوخی ادامه دادم: بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره. شب عبدالحسین را در خواب دیدم. گویی از آسمان آمده بود ؛ با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی. یک پارچ خالی تو دستش بود داد به من و با خنده گفت: این رو هم بگذار روی جهیزیه ی فاطمه. فردا رفتیم سراغ جهیزیه. دیدیم همه چیز خریده‌ایم ، غیر از پارچ! به روایت از همسرِ شهید_عبدالحسین_برونسی🕊 @shahid_gomnam15