🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 زبیر و نصرانی با تعجب به تپه سیاه نگاه می کنند. زیر نور مهتاب ، بر بلندای تپه ، اسب سواری ایستاده . نصرانی نگران سری تکان می دهد و می گوید: _ من او را نمی شناسم ! زبیر مشک آبی را از زمین برداشته و به دست نصرانی می دهد. _ بیا این مشک را با خودت ببر . نصرانی مشک را گرفته و به نشانه تشکر سری تکان می دهد. زبیر شمشیرش را به طرف نصرانی دراز می کند و می گوید: _ این شمشیر را هم با خودت ببر . نصرانی نمی داند چه باید بگوید. زبیر ادامه می دهد: _ راهی که تو می روی در آن آبی نیست . هر چند که پیش از طلوع خورشید به سارون خواهی رسید ! با دست به قسمتی از آسمان اشاره می کند. _ آن ستاره را نگاه کن. جوری برو که آن ستاره همیشه برابرت باشد ! نصرانی به ستاره نگاه می کند. زبیر می گوید: _ نصرانی! به ماجرایی که برایت تعریف کردم فکر کن . خدایی که برای هدایت مردمان ، موسی و مسیح فرستاده ! بی گمان مردمان بعد تر را بدون موسی و مسیح رها نخواهد کرد . هر روزگاری پیامبری و حجتی از جانب خدا دارد . مسیح زمانه ات را پیدا کن! ادامه دارد... @shahid_gomnam15