🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 سپیدای صبح نصرانی پا درون خانه پیرزن می گذارد. در چوبی خانه گوشه ای افتاده و پیرزن در میانه حیاط بی جان بر خاک خوابیده . خون تمام پیراهنش را سرخ کرده! نصرانی بالای سر پیرزن می ایستند و نیم نگاهی به او می اندازد. با احتیاط از کنارش می گذرد و چشم می چرخاند دنبال تنور. گوشه حیاط پیدایش می کند‌. آرام به طرف تنور می رود. هنوز بقایای تخته شکسته بالای تنور پیداست. نصرانی خم می شود و با دقت به درون تنور نگاه می کند. چیزی درون تنور نیست. خالی ست ! کنجکاو، به درون تنور می پرد. تکه های چوبی درون تنور خودنمایی می کنند. نصرانی یکی از تخته ها را به دست می گیرد و نگاه می کند! خبری از کتاب نیست. یکدفعه در دیواره تنور ، متوجه شکافی تنگ و تاریک نی شود. جایی که از نور آفتاب دور مانده و از بالای تنور هم پیدا نیست . آرام دست در شکاف فرو برده و کیفی چرمی را بیرون می کشد. همان جا درون تنور کیف را باز می کند و کتاب را بیرون می کشد. آهسته کتاب را ورق می زند. قادر به خواندن خطوط آن نیست ! ناگهان صدایی از بیرون تنور به گوشش می رسد . _ از تنور بیا بیرون ! وحشت زده کتاب را می بندد. چه باید کرد ؟! تامل می کند. سعی دارد فکرش را به کار بیندازد. مدام با خودش می گوید: چه باید کرد ؟! آرام سرش را از تنور بیرون می آورد . سلیمان در حالی که شمشیر برهنه ای را در دست گرفته و آماده نبرد است ، بالای سر تنور ایستاده ! _ بیا بیرون غریبه ! عجله کن ! وحشت زده کتاب را می بندد. چه باید کرد؟! کیست؟! تامل می کند. سعی دارد فکرش را به کار بیندازد. مدام با خودش می گوید: چه باید کرد؟! آرام سرش را از تنور بیرون می آورد. سلیمان در حالی که شمشیر برهنه ای را در دست گرفته و آماده نبرد است، بالای سر تنور ایستاده! _ بیا بیرون غریبه! عجله کن ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15