عصر همان روز از طرف ســپاه، مســئولين و معاونين گردانها را به منطقه
عملياتي بردنــد. از فاصله اي دور منطقه و نحوه كار را توضيح دادند. يكي از
سخت ترين قسمتهاي عمليات به گردانهاي تيپ المهدي(عج) واگذار شد.
با نزديك شــدن غروب روز اول فروردين، جنب وجوش نيروها بيشتر شد.
بعد از نماز، حركت نيروها آغاز شد.
من لحظهاي از ابراهيم جدا نميشــدم. بالاخره گردان ما هم حركت كرد.
اما به دلايلي من و او عقب مانديم! ساعت دو نيمه شب ما هم حركت كرديم.
در تاريكي شب به جايي رسيديم كه بچه هاي گردان در ميان دشت نشسته
بودند. ابراهيم پرسيد: اينجا چه ميكنيد!؟ شما بايد به خط دشمن بزنيد!
گفتند: دســتور فرمانده اســت. با ابراهيم جلو رفتيم و به فرمانده گفت: چرا
بچه ها را در دشــت نگه داشــتيد؟ الان هوا روشــن ميشــه، اينها جانپناه و
خاكريز ندارند، كاملا هم در تيررس دشمن هستند.
فرمانده گفت: جلو ما ميدان مين است، اما تخريبچي نداريم. با قرارگاه تماس
گرفتيم. تخريبچي در راه است. ابراهيم گفت: نميشه صبر كرد. بعد رو كرد به
بچه ها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بيان تا راه رو باز كنيم!
چند نفر از بچه ها به دنبال او دويدند. ابراهيم وارد ميدان مين شــد. پايش را
روي زمين ميكشيد و جلو ميرفت! بقيه هم همينطور!
هاجو واج ابراهيم را نگاه ميكردم. نََفس در سينه ام حبس شده بود. من در
كنار بچه هاي گردان ايستاده بودم و او در ميدان مين.
رنگ از چهره ام پريده بود. هر لحظه منتظر صداي انفجار و شهادت ابراهيم
بودم! لحظات به ســختي ميگذشــت. اما آنها به انتهاي مسير رسيدند! شكر
خدا در اين مسير مين كار نشده بود.
آن شب پس از عبور از ميدان مين به سنگرهاي دشمن حمله كرديم. مواضع
دشمن تصرف شد. اما زياد جلو نرفتيم.
ادامه دارد
🌷رفیق شهیدم🌷@shahid_gomnam15