( قسمت دوم )
🔰به من همیشه میگفت: مامان دعا کن شهید شوم؛ یکی از کارهای همیشگی او خواندن وصیتنامه و کتاب شهدا بود، هر وقت به او نگاه میکردم ته دلم میلرزید، چون احساس میکردم او دیر یا زود شهید میشود.
🔰محمدامین شهادت را درك كرده بود. ميگفت شهيد شدن به همين راحتي نيست. اول بايد آدم در دلش شهيد شود بعد به مقامي برسد كه خدا او را بهعنوان شهید قبول کند
🔰ممکن است مردم فکر کنند این بچه درسخوان 22 ساله نحیفِ استخوانی سوریه چهکار میتوانست بکند؟ ما هم به او انتقاد میکردیم، میگفتیم: میروی آنجا و مزاحمشان هستی. البته شوخی میکردیم. آدمِ تیزی بود همیشه زیردست و پا نمیماند. میگفت: حالا یک کارهایی میکنم. کارِ تبلیغی میکنم. غافل از اینکه آقا کلی دورهی نظامی دیده بود و چریک محسوب میشد، اما به ما نگفته بود؛ 😍
🔰محمدامین روزهای آخر قبل از رفتنش به سوریه حس و حال عجیبی داشت، بسیار خوشحال بود، انگار میدانست قرار است شهید شود، یادم است وقت رفتن از تمام اقوام و فامیل خداحافظی کرد و به مزار شهدا رفت و با آنها نیز وداع کرد.
🔰این اولین بار نبود که محمدامین به سوریه رفت، ماه رمضان و زمستان سال قبل و بهار امسال به سوریه رفته بود و این بار که میخواست به سوریه برود به او گفتم: بمان؛ اما او گفت: حرمین شرفین در خطر است، دشمنان حرامی به حضرت زینب (س) رحم نمیکنند، مامان! عمه سادات در خطر است، چگونه از رفتن من ممانعت میکنی😔، آیا یادت رفت روز عاشورا برخی با همین حرفها امام حسین (ع) را تنها گذاشتند.👌
🔰 قبل از حضور در سوريه هم براي تبليغ به لبنان رفته بود. چون به زبان انگليسي و عربي تسلط داشت، وجودش در اين مسير مثمر ثمر بود. محمدامین غير از فعاليتهاي فرهنگي، از نظر رزمی هم آموزشديده بود.
🔰خيلي حرف است كه جواني همهچیزش را بدهد و بهجایی برود كه احتمال برگشت ندارد؛ اما شهدا دين را درك كردند و فهميدند جهاد مرز نميشناسد. شهدا دنبال پول و ماديات نبودند.
🔰پسرم در رفاه بود اما لباس ساده ميپوشيد به او اعتراض ميكردم چرا اين كار را ميكني ميگفت: بچههايي هستند كه تمكن مالي ندارند. من خودم آنچه از دستم برمیآمد براي تربيت فرزندانم انجام دادم و خوشحالم پسرم سعادتمند در دنيا و آخرت شد.
🔰محمدامین با گفتن این حرفها مرا قانع کرد که به سوریه برود، 15 روز از رفتنش به سوریه میگذشت 27 خردادماه سال 95 که عموی فرزندم بهاتفاق همسرش به منزل ما آمدند و دقیقاً ساعت 10:30 دقیقه شب بود که حاج قدرت از من و همسرم پرسید: از محمدامین خبری داری⁉️
🔰من در جوابش گفتم: بله چند روز قبل که تلفنی با او صحبت میکردم به من گفت حالم خیلی خوب است، ناراحت نباشید.
🔰 داشتم به سخنانم ادامه میدادم که دیدم عموی محمدامین شروع کرد به اشک ریختن؛ از او پرسیدم: چه شد آیا محمدامینم شهید شد⁉️
🔰 دیدم حاج قدرت با بغض و گریه میگوید: بله محمدامین شهید شد. وقتی این خبر را شنیدم نمیتوانستم گریه کنم، نمیدانستم چگونه جای خالی محمدامین را پرکنم، چون او پسری بسیار مهربان و دوستداشتنی بود،
🔰نمیتوانستم باور کنم که او شهید شد، بعد از گذشت چند روز به یاد روزهایی افتادم که محمدامین از من التماس میکرد: مامان! دعا کن من شهید شوم. از اینکه میدیدم پسرم به آرزوی خود رسید خدا را شکر کردم و با خود گفتم مگر یک مادر جز اینکه فرزندش به آرزوی خود برسد خواسته دیگری دارد.
🔰محمدامین زميني نبود. به ظواهر دنيا توجه نداشت هیچوقت به اين فكر نميكرد آيندهاش چه ميشود حتي راجع به شغلش حرف نميزد فكر و ذكرش امام حسين و شهدا بود وقتي شهيد شد همه منتظر شهادتش بوديم.
🔰همرزمش از مشهد آمد خانهمان گفت: ما 48 ساعت با محمدامین بوديم انگار 48 سال با او آشنا بوديم. ميگفت: یکساعتی كه بعد از ناهار خوابيديم محمدامین بيدار شد و خيلي خوشحال بود.
🔰پسرم به همرزمانش گفته بود «الآن خواب ديدم امشب عملياتي در پيش است و فرمانده و من شهيد ميشويم جنازهمان را نميآورند.» بعد غسل شهادت ميگيرد و آماده شهادت ميشود
🔰. بعد از شروع عمليات سربازان سوري در جناحين آنها بودند. از شدت آتش دشمن زمینگیر ميشوند و فرماندهشان مجروح ميشود، اما محمدامین برميخيزد و رجزخواني ميكند و ميگويد «مگر ما شيعه علي بن ابيطالب نيستيم.
🔰 شيعه علي ترسو نيست به پا خيزيد و برويد. من هستم.» بعد به سمت دشمن تيراندازي ميكند و با شجاعتش 160 نفر از آن مهلكه جان سالم به درمیبرند. منتها خود محمدامین كنار فرماندهاش كه به شهادت رسيده بود ميماند و دو تير يكي بهزانو و ديگري به پشتش ميخورد.😔
#ادامه_دارد.......