👆👆👆👆👆 داستان امروز مثل داستان واقعی. شاعر معروف دعبل خزائی هست که داستان زندگیشون در کتاب دعبل و زلفا به زیبایی نوشته شده حالا داستان امروز ما هم شبیه همون شاعر هست ولی کمی با تفاوت داستان امروز ما سرنوشت یک.... 👇👇 در سال‌های پیش یک جوانی بود که زیاد سفر می کرد به کوه و دره و بیابون و..... تا یه روز در سفرهایش که به جنگلی رسیده بود بود به شب خورد و مجبور شد شب را در جایی همون نزدیکی بماند و دنبال سرپناهی می گشت . که یک کلبه میون جنگل دید و رفت سمت کلبه دید زنی باردار در این کلبه تنها هست _ جوان ازش پرسید همسرت کجاست؟ زن گفت همسرم چوپان هست و گوسفندان را به صحرا برده و هر سه چهار شب یه بار به خونه بر می گرده و........ خلاصه جوان از زن اجازه گرفت که شب را در اتاقک کناری بماند و زن هم که اجازه داد و جوان شب را اونجا موند نصفه های شب بود که دید صدایی از اتاقک زن تنها می آید. و بیدارشد و صدا بلند کرد که ای زن چی شده؟ زن که از درد زایمان به خود می پیچید صدا زد ای جوون بیا و مردی کن و امشب کمکم کن تا بچه ام به دنیا بیادو......... مرد جوان که هیچی نمی دونست گفت چه کمکی کنم؟؟ گفت بیا داخل اتاق و پشتت به من باشه تا. بچه ام به دنیا بیاد و نافش را برام ببر و کمک حالم باش و امشب خدا ترا فرستاده و بیا و برام برادری کن و......................... خلاصه مرد جوان که دلش به حال زن سوخته بود قبول کرد و کمکش کرد و آب را گرم کرد و خلاصه بچه به دنیا آمد 😁🌷🌷🌷🌷🌷 یه دختر زیبا و نمکین و............. اون جوان اون شب وقتی به ناموس مردم کمک کرد و خیانت نکرد خداوند. هم چشم دلش را باز کرد جوان وقتی نوزاد را به پارچه پیچید تا ببره نزد مادرش دید دو تا آدم سفید پوش دارن از اتاق بیرون می روند جوان با تعجب پرسید شما کی هستید؟ یکی گفت من به امر خداوند اومدم تا تفدیرش را به پیشونیش مهر بزنم جوان متعجب تر پرسید حالا تقدیرش چی هست! ؟؟؟؟؟؟ نفر دومی گفت سرنوشت این دختر با شما رقم خورده و خداوند چنین خواسته و........... مرد جوان که از تعجب کم مونده بود شاخ دربیاره__. با خودش گفت یعنی من باید بشینم و این نوزاد بزرگ بشه بشه زن من؟؟؟؟؟ ‼️‼️‼️😳 من این تقدیر و سرنوشت را نمی خوام هم اکنون نوزاد را می کشم تا دیگر سرنوشتش به من گزه نخورد............ جوان یه چاقو کشید پهلوی نوزاد و نوزاد دیگر نفس نزد و جوان پا به فرار گذاشت تا.................. سالها گذشت و جوان هم که حالا مرد عاقلی شده بود روزی در بازار دختر جوانی را دید و مجذوب این دختر شد و پرسان پرسان آدرس دخترک را به دست آورد و گفت بین این همه دختر این دختر بد جور چشمم را گرفته این دختر باید نصیب من بشه.. خلاصه رفت خواستگاری و همه چی به خوبی و خوشی جور شد اما دخترجوان به پسر جوان گفت آقا ببخشید همه به این وصلت راضی هستند و منم راضیم فقط من یه مشکلی دارم باید بهتون بگم که بعدا اگر خواستید با من ازدواج کنید پسر جوان گفت چه مشکلی؟؟؟ دختر جوان گفت زمانی که من بدنیا اومدم جوانی پیش مادرم بود و نمی دونم چرا یهو پهلوی منو چاقو می کنه و فرار می کنه بعد از اون. من مداوا شدم ولی جایش هنوز باقی مونده و گاهی درد میگیره پسر جوان تا این را شنید هوش از سرش پرید و صدا زد خدایا من غلط کردم هرچی که تو بخواهی همان می شود و بقیه همه بهانه هست ................................................... خوب داستان امروزمون به پایان رسید امیدوارم از این داستان هم خوشتون اومده باشه و هم اینکه تلنگر و امیدی باشه برای دختران و پسران مجرد لطفا نشر این داستان فقط با لینک کانال مجاز هست 👇👇👇 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124