🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
#زندگینامه_شهید_منوچهر
#قسمت_چهل_هشتم
گاهی از نمازش می فهمیدم دلتنگ است. دلتنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی. دوست داشتم مثل او باشم، مثل او فکر کنم، مثل او ببینم، مثل او فقط خوبی ها را ببینم. اما چه طوری؟!
منوچهر می گفت:«اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت،خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، حتی اگر برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.» و من همه ی زیبایی را در منوچهر می دیدم.
با می خندیدم و با او گریه می کردم. با او تکرار می کردم
«نردبان این جهان ما و منی ست/عاقبت این نردبان بشکستنی ست
یک آن کس که بالاتر نشست/استخوانش سخت تر خواهد شکست
چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت. پُستی نداشت. پرسیدم. گفت:«برای نفسم می خوانم.» اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلا خودش را نمی دید.
یادم هست یک بار وصیت کرد« وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم.» پرسیدم:چرا؟گفت:«برای این که به خودم بیایم. ببینم دنیایی که بهش دل بسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین.»
گفتم: مگر تو چه قدر گناه کرده ای؟ گفت:«خدا دوست ندارد بنده هایش را رسوا کند. خودم می دانم چه کاره ام.» حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد. با مرفین و مسکن دردش را آرام می کردند.
دی ماه حال خوشی نداشت. نفس هایش به خس خس افتاده بود. گفتم: ولش کن. امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم. راضی نشد. گفت:«ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمانی رفتنشان معلوم است. نه گردش و تفریحشان.
بیش ترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من.» خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر را هم دعوت کردیم....
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺