شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت سی‌ام ▫️از رنگ پریدۀ صورتم درماندگی‌ام پیدا بود که موبایل را پایین آورد،
📕رمان 🔻قسمت سی و یکم ▫️در سرخی تنگ غروب، چشمانش بیش از آنکه عاشق باشد، وحشی شده و این‌بار عزم کرده بود تسلیمم کند که با قدرت خط و نشان کشید: «ببین! همونجوری که تونستم این عکس رو از گوشی ابوزینب بردارم، خیلی اطلاعات دیگه هم به دست اوردم! خیلی راحت میتونم زندگی هر دوتون رو نابود کنم! تو یا مال من میشی یا تاوان بدی پس میدی!» ▪️دربرابر طوفان کلماتی که از دهانش می‌شنیدم، آتش خشمم خاکستر شده و قلبم از ترس یخ زده بود. ▫️نفسم میان سینه مانده بود، نمیتوانستم لب از لب باز کنم و اینهمه پریشانی‌ام نگار دلش را می‌سوزاند که از قلۀ قاطعیت به زیر آمد و با لحنی لطیف راه چاره را نشانم داد: «ببین عزیزم! من نمیخوام اذیتت کنم! من فقط میخوام تو کنارم باشی، پس لطفاً مجبورم نکن!» ▪️قرص خورشید کاملاً پنهان شده بود، این لحظات گرگ و میش بعد از غروب، دلم را بیشتر می‌ترساند و او تهدیدی دیگر به خاطرش آمده بود که خودش را روی نیمکت به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد: «این حرفها باید بین خودمون بمونه. اگه بفهمم به کسی چیزی گفتی، حتی به نورالهدی، اون کاری رو انجام میدم که دوست ندارم!» ▫️با ترسی که در تمام رگ‌هایم می‌دوید مظلومانه نگاهش کردم و پرسیدم: «اگه دوستم داری، چرا میخوای عذابم بدی؟ چرا باور نمیکنی اینکه نمیخوام کنار تو باشم، هیچ ربطی به اون نداره؟» ▪️لبخندی زد و چه لبخند تلخی که مثل زهر، دلم را به هم زد و با لحنی تلخ‌تر متلک انداخت: «پس ناراحت نمیشی به زنش بگم یه شب تو بیابون‌های عراق، شوهرش با یه دختر تنها بوده و چند سال بعد، همون دختر بلند شده از عراق اومده ایران و دوباره یه شب تو شادگان همدیگه رو دیدن؟» ▫️ابوزینب نبود تا دربرابر اینهمه بی‌حیایی‌اش در دهانش بکوبد و بعد از شهادتش، موبایلش به دست عامر افتاده بود تا اینطور زجرکشم کند! ▪️می‌دید کار دلم را ساخته و دیگر نفسی برایم نمانده که با غرور از روی نیمکت بلند شد و انگار حیلۀ دیگری به ذهنش رسیده بود که ذوق‌زده به سمتم چرخید: «در ضمن به زنش میگم من نامزد اون دختر هستم اما متاسفانه ارتباط این دو تا باعث شده زندگی من خراب بشه!» ▫️دستانش آشکارا میلرزید، در چشمانش شیطان میخندید و باور کردم دیوانه شده است که یک لحظه تهدیدم میکرد و یک لحظه عاشقانه به فدایم میرفت: «عزیزم! فقط کافیه با من راه بیای! تو کنار من باشی، نمیذارم هیچ صدمه‌ای بهت بخوره، دنیا رو به پات می‌ریزم!» ▪️از اینهمه جنونی که به جانش افتاده بود، حالم به هم میخورد و احساس خفگی پیدا کرده بودم؛ به هزار زحمت از جا بلند شدم و با قدم‌های سرگردانم خودم را به سمت بیمارستان کشیدم که صدا رساند:«من خیلی وقت ندارم عراق بمونم، باید برگردم!زودتر خبر بده میخوای چی کار کنی!» ▫️دیگر به حال خودم نبودم و حتی به درستی نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که انگار بدبختی‌های من با عامر آغاز شده و تمامی نداشت. ▪️در منتهای پریشانی و وحشت، تا شب دور خودم می‌چرخیدم و حتی نمیتوانستم با کسی کلامی درددل کنم. ▫️بی‌هدف در اینترنت می‌گشتم بلکه فکرم به چیز دیگری مشغول باشد و این شبها، فضای مجازی پُر شده بود از اغتشاشات ایران. ▪️تازه خیابان‌های عراق آرام گرفته و نوبت ایران بود تا به بهانه گرانی بنزین، آرامش شبهایش به هم بریزد؛ انگار این دو بازوی مبارزه با تروریستها، باید تاوان سقوط داعش را پس می‌دادند که دشمنان میدان جنگ را به خیابان‌های بغداد و پس از آن تهران کشیده بودند. ▫️کلیپ‌ها را با بی‌حوصلگی نگاه میکردم، هنوز داغ شهادت مظلومانۀ ابوزینب روی دلم بود و نمیدانستم حالا در ایران چند نفر مثل او غریبانه شهید میشوند. ▪️چشمان شکستۀ مهدی به خاطرم آمده بود؛ همان شبی که خواهش میکرد برای شفای شیرخوارش دعا کنم و نمیدانستم بعد از ۸ ماه، او و همسرش چه حالی دارند و حالا تهدید عامر، مثل تیری در قلبم مانده بود که با هر نفس، حالم بدتر میشد. ▫️عامر به هوای نورالهدی به عراق برگشته و ظاهراً همین چند روزی که میهان خانۀ خواهرش شده بود، گوشی ابوزینب را زیر و رو کرده و با آنچه به دستش افتاده بود، میخواست بعد از هفت سال من را تسلیم کند. ▪️چند شب تا صبح فقط گریه میکردم و از خدا میخواستم از شرّ عامر نجاتم دهد و در یکی از همین نیمه‌شب‌ها پیام داد. ▫️حتی تحمل خواندن کلماتش را نداشتم اما میترسیدم دیوانگی‌اش کار دستم دهد که از سر استیصال پیام را باز کردم و او درست مثل یک عاشق نوشته بود:«سلام عزیزم! تو که به من زنگ نمیزنی اما من دلم خیلی برات تنگ شده!» ▪️هنوز نگاهم به آخر پیامش نرسیده بود که یک عکس ارسال کرد و پیش از آنکه باز شود، پیام داد: «آمال! من این عکس رو با گریه دارم میفرستم! تو منو دیوونه کردی، یه کاری نکن تا با همین عکس زندگی‌ات رو به آتیش بکشم!»... 📖 ادامه دارد...