یازده سالم بود و متاسفانه حجابم رو رعایت نمے ڪردم و نمازم رو هم دست و پا شڪسته مے خوندم و در ڪل آدم مذهبے نبودم اما تو یه خانواده مذهبے بزرگ شدم. بابام خیلے با این مسئله مشڪل داشت، یعنے ڪل خانواده با این مسئله مشڪل داشتن. یه روز بابام یه ڪتابے بهم داد و گفت حتما باید بخونے و ماجراے هر داستانش رو برام تعریف ڪنے، من هم بدون اینڪه حتے اسم ڪتاب رو نگاه ڪنم به اجبار هر روز یه داستانش رو مے خوندم و براے بابام تعریف مے ڪردم. " البته اصلا به محتواے ڪتاب توجه نمے ڪردم و فقط مے خواستم بابام راضے باشه" اما این برنامه زیاد ادامه پیدا نڪرد و من بعد چند روز دیگه بیخیال ڪتاب خوندن شدم و بابام هم دیگه از من ناامید شد. تنها چیزے ڪه‌ از ڪتاب فهمیدم این بود ڪه شخصیت داستان یه نفر به اسم ابراهیم بود ڪه دآش ابرام صداش مے زدن. نزدیڪ یڪ سال از این ماجرا مےگذشت ڪه یه روز رفتم سمت ڪتابخونه بابام نمے دونم چرا ولے یهویے دلم خواست یه ڪتاب بردارم و بخونم ڪه اسم یه ڪتاب توجهم رو جلب ڪرد " سلام بر ابراهیم " گفتم شاید از این ڪتاب داستان هاست ڪه درباره پیامبران هست، اتفاقا معلمم هم به ڪسایے ڪه داستان هاے مذهبے و عبرت آموز تعریف مے ڪردند نمره ے مثبت مے داد، با خودم گفتم این ڪتاب رو مے خونم، تو ڪلاس تعریف مے ڪنم و نمره مثبت هم مے گیرم. وقتے ڪتاب رو برداشتم عڪسش اون چیزے ڪه من فڪرشو مےڪردم رو نشون نمیداد، ولے با این حال خوندمش. با خوندنش حس عجیبے داشتم نمے تونستم از تو ڪتاب بیام بیرون و به همین دلیل تو سه چهار روز ڪتاب رو تموم ڪردم. بعد خوندن ڪتاب شهید ابراهیم هادے بهترین ڪسے بود ڪه مے شناختمش و واقعا دوست داشتم مثل ایشون رفتار ڪنم. حالا هم ایشون بهترین رفیق آسمانے من هستن.