:
#یڪ_ورق_زندگے.•
براے خداحافظے بر میگردمـ↻•°
#پارتپنجاهوهشتم
شهید یونسے و حاج آقا اسلامے نیروها را به دو طرف نمڪزار هدایت ڪردند.نورعلے به یڪ سمت و حاج آقا اسلامے به سمت دیگر نمڪ زار.همانطور ڪه نورعلے و بیسیم چےاش آقاۍ داوودۍ به پیشروۍ ادامه مےدهند تیر مستقیم به بیسیمچے اصابت مےڪند و شهید مےشود و ارتباط نورعلے با پشت سنگر قطع مےشود.دشمن توۍ آن منطقه اقدام به پاتڪ سنگینے مےڪند و به خاطر این،نورعلے به نیروهایش دستور عقب نشینے مےدهد اما خودش بر نمےگردد.نیروهاش تلاش ڪردند او را با خودشان بیاورند به عقب،قبول نمےڪند.یه نیروها مےگوید:
_من همینجا مےمانم..آمها را مشغول مےڪنم شما عقب نشینے ڪنید....
بعد از مدتے نیروهاۍ عراقے پیشروۍ مےڪنند و توسط ڪالیر تانڪ،نورعلے را مورد اصابت قرار مےدهند و شهید مےشود.متاسفانه آن قسمت از دریاۍ نمڪ،محل شدید درگیرۍ بود و بچهها موفق نشدند جسد همسرتان را به عقب انتقال بدهند.
از این ڪه نمےتوانستم حتے جسدش را ببینم،غمم چند برابر شد و از خدا خواستم:
_خدایا..شوهرم بندهۍ صالحت بود و در راه پایدارۍ دینات،جانش را به تو تقدیم ڪرد.توهم به دلتنگے من و دخترانش رحم ڪن و جسدش را به ما برگردان!
-------
با اینڪه آقاۍ بلباسے از سیر تا پیاز ماجرا را برایم تعریف ڪرده بود اما هنوز نمےخواستم باور ڪنم نورعلے برنمےگردد...انسان تا چیزۍ را نبیند سخت باور مےڪند.آم هم مرگ عزیز ترین عضو زندگےاش را...بدون اینڪه جسد نورعلے را ببینم چطور مےتوانستم باور ڪنم ڪه او بین ما نیست.با وجود حسے ڪه در من بود،به مریم و محدثه نمےتوانستم بقبولانم ڪه آقاجان دیگر به خانه برنمےگردد.
مریم و محدثه به بهانههاۍ مختلف گریه مےڪردند و من مےدانستم دلتنگ بابا هستند.روزهاۍ اول دور و برم حسابے شلوغ بود اما مےتوانستم روزهایے را ببینم ڪه دوباره همه به خانه و زندگےشان برمےگردند و آنوقت است ڪه غم تنهایے به سراغ من و دخترهام مےآید.براۍ همین سر نمازهایم از خدا مےخواسنپ تا به من صبر و تحملے عطا ڪند تا بتوانم آن روزها و شبها را تحمل ڪنم..
برادران نورعلے براۍ پیدا ڪردن نشانههایے از شهادت او،راهے هفتتپه شدند...جایے ڪه نورعلے براۍ آخرین بار به نیروهایش آموزش مےداد تا چطور بجنگند یا شاید هم چطور به شهادت برسند !.
چند روز بعد به من خبر رسید آنها برگشتند.سراسیمه به سراغشان رفتم.تنها چیزۍ ڪه از هفتتپه با خودشام آورده بودند ڪولهپشتے نورعلے بود.با دیدن ڪولهپشتے به یاد آخرین بارۍ افتادم ڪه آنرا براۍ نورعلے آماده مےڪردم.داغ دلم تازه شد
زیپ ڪولهپشتے را باز ڪردم و لباسهاش را در آوردم.آنها را به صورتم چسباندم و بو ڪشیدم.در این چند روز براۍ چندمین بار بغضام ترڪید و حسابے گریه ڪردم...
ادامھدارد...
📚بر اساس خاطراتے از سڪینھ عبدۍ همسر سردار شھید نورعلے یونسے
|° کپی به شرط دعای خیر
↝•°
@shahid_hadi99