#یڪ_ورق_زندگے.
دختر شینا
#مقدمه
گفتم من زندگے این زن را مےنویسم. تصمیمم را گرفته بودم تلفن زدن خودت گوشے را برداشتے منتظر بودم با یڪ زن پرسن سال حرف بزنم. باورم نمے شد. صدایت چقدر جوان بود. فڪر ڪردم شاید دخترت باشد. گفتم«مےخواهم با خانم حاج ستار صحبت ڪنم» خندیدے و گفتے«خودم هستم»
شرح حالت را شنیده بودم،پنج تا بچه قدو نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ ڪرده بودے، با چه مشقتے با چه مرارتے!
گفتم خودش هست، من زندگے این زن را مینویسم و همه چیز درست شد. گفتے«من اهل مصاحبه و گفت و گو نیستم»اما قرار اولین جلسه را گذاشتے. حالا کِے بود اول اردیبهشت سال 1388،فصل گوجه سبز بود،مےآمدم خانه ات؛مےنشستیم روبه رویت. ام.پے.ترے را روشن مےکردم. برایم مےگفتے؛از خاطراتت،پدرت،مادرت، روستاےباصفایتان، ڪودڪےات تارسیدے به حاج ستار و جنگ_ڪه این دو درهم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توےخانهٔ ڪوچڪت،روے شانه های نحیف وضعیف تو؛یعنے قدم خیر محمدےڪنعانے و هیچڪس این را نفهمید. تو میگفتےو من میشنیدم. مےخندے و مےخندیدم. مےگریستےو گریه میڪردم. ماه رمضان ڪار مصاحبه ام تمام شد.
پ.ن:والسلام!(:
ادامھدارد....
📚براساس خاطرات قدم خیر محمدے کنعان(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمےهژیر)
🖌به قلم:بهناز ضرابےزاده
ڪپے به شرط دعاے خیر
↝°
@shahid_hadi99