📕رمان
#تَله_در_تهران
🔻
#قسمت_چهل_و_هفتم
▪انگار دلش نمیآمد من را در ماشین تنها رها کند، دستش روی دستگیره مانده و نگاهش بین چشمانم پَرپَر میزد.
▫️لبهایش برای زدن حرفی از هم گشوده شد و فرصت نشد که دو مرد از ماشین مقابل پیاده شدند. همانطور که به سمت ما میآمدند، دستشان به سمت کمرشان رفت، من متحیر مانده بودم و او فریاد کشید: «بخواب رو صندلی!»
▪️رعشۀ صدایش در بوق ممتد ماشین حامد پیچید و قلبم را از جا کَند که در آخرین لحظات و پیش از شلیک، از ماشین پایین پریدم؛ به سمت ماشین حامد میدویدم و تا لحظۀ آخر میشنیدم فریاد میزد: «نرو محیا! بخواب رو زمین!»
▫️نفهمیدم برای نجات جانم، جانش به گلو رسیده که خودم را به حامد رساندم و پیش از آنکه سوار ماشینش شوم، نعرۀ گلولهها پردۀ گوشم را شکافت.
▪️خودم را در ماشین حامد انداختم و هنوز در را نبسته بودم که با تمام قدرت، دنده عقب گرفت و همزمان بدنۀ ماشین به رگبار گلوله بسته شد.
▫️از شدت وحشت، حتی جریان خون در رگهای بدنم بند آمده و فقط میدیدم بیرون از ماشین محشر شده است.
▪️مردان مسلّحی که جادۀ فرعی جنگل را میدان جنگ کرده بودند؛ دو نفری که از تویوتا پیاده شده بودند، دکتر امیری را هدف گرفته و چند نفر از میان درختها به سمت ماشین ما شلیک میکردند.
▪حامد دیوانهوار رانندگی میکرد تا از این مهلکه فرار کنیم و من گوشم از شدت رگبار گلولهها کَر شده و در هجوم گرد و خاک پیچیده در هوا، چشمانم جایی را نمیدید.
▫️طوری با سرعت در مسیر باریک و پیچ در پیچ جنگل ویراژ میداد که با هر دو دست روی داشبورد مقابل را گرفته بودم و جیغ میزدم: «تو رو خدا یواش برو!»
▪️صورتش خیس عرق، رنگش پریده و بهقدری سراسیمه بود که بیتوجه به وحشتم فقط گاز میداد تا از در پارک بیرون رفتیم.
▫میدیدم هر لحظه از آیینه، وحشتزده پشت سرمان را نگاه میکند و به یکباره فریادش در فرق سرم کوبیده شد: «برا چی با ماشین خودت اومدی دیوونه؟! حالا هر جا بریم پیدامون میکنن!»
▫️دکتر امیری لحظاتی پیش در جهنمی از رگبار گلولهها دفن شده بود و نمیفهمیدم دیگر از چه کسی فرار میکند.
▪️لبهایم از وحشت به هم چسبیده و فکرم کاملاً از کار افتاده بود؛ اتوبانها را با سرعتی سرسامآور میرفت و به گمانم ابتدای اتوبان شهید همت بود که در حاشیۀ مسیر توقف کرد و نهیب زد: «بیا پایین.»
▫️دیگر جانی به تنم نمانده بود و به زحمت خودم را از ماشین پایین کشیدم؛ ساک کوچکی را از صندوق عقب برداشت، درهای ماشین را بست و اشاره کرد پیاده حرکت کنیم.
▪️چادرم روی شانهام رها شده و توانی برای مرتب کردن شال و چادرم نداشتم که چند قدمی دنبالش کشیده شدم و با نفسی که برایم نمانده بود، ناله زدم: «کجا داری میری حامد؟»
▫️ظاهراً پاسخی برای پرسش سادهام نداشت که در حاشیۀ اتوبان تقریباً میدوید، ماشینها به سرعت از کنارمان عبور میکردند و من رمقی برای همراهیاش نداشتم که دوباره صدا زدم: «حامد وایسا!»
▪️در ابتدای اتوبان انگار به انتهای خط رسیده بود که به سرعت به سمتم چرخید و با صدایی خَشدار سرم خراب شد: «ندیدی چجوری ماشین رو به رگبار بستن؟ هم ماشین تو لو رفته هم ماشین من!»
▫️سپس در برابر چشمان مات و مبهوتم، با نگاهش میان اتوبان چرخید و با خستگی عمیقی غُر زد: «تو این خراب شده هم که یه ماشین پیدا نمیشه.»
▪️باورم نمیشد چه میشنوم و شاید نمیخواستم باور کنم که با آخرین امیدی که برایم مانده بود، سؤال کردم: «خب چرا با همکارات تماس نمیگیری؟»
▫️دلم میخواست خیال کنم هنوز بابت رابطین دکتر امیری نگران است اما او دیگر چیزی برای از دست ندادن نداشت و با تیزی کلامش تمام پردهها را پیش چشمم پاره کرد: «همکارای من رو الان تو جنگل لویزان یا کشتن یا گرفتن، حالا هم دنبال من و تو هستن!»
▪️چیزی تا غروب آفتاب نمانده و آسمان سرخ و نیمهابری در انتهای اتوبان، وحشتناکترین صحنۀ عمرم شده بود که تازه میفهمیدم در چه منجلابی فرو رفتم و حامد همچنان اراجیف میبافت: «نمیدونم کدوم بیپدری آمار داده بود اما دقیقاً تا خواستیم کار رو تموم کنیم، اومدن بالا سرمون... با این جنازهای هم که رو دستمون مونده، دیگه هیچ راهی نداریم... گلوله رو یکی دیگه زده اما کسی که از اول با نقشه وارد اون شرکت شد و مرصاد امیری رو تا اینجا کشوند، محیا موسوی بوده اونم با ماشین خودش. کسی هم که از اول محیا موسوی رو واسه همۀ این کارها شارژ کرده و بعدش هم فراریش داده، حامد موسوی بوده!»
▫️دیگر نه چیزی میدیدم نه میشنیدم که از شدت وحشت، حس سختی شبیه جان کندن را تجربه میکردم و در همان حالت خفگی، فقط خندههای دکتر امیری به خاطرم میآمد!
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊