🍃قلمو و رنگش را بر میداشت و راه می افتاد ...
انگار اصلا منتظر پنج شنبه ها بود !
بعد از نماز صبح بهترین موقع بود .
نسیم صبح بهشت ,کنار مزار شهدا , روحش را نوازش میداد.
قطعه شهدا بهترین مکان برای تمرین خلوتش بودباآنها
☘شایدبرگ های درختان مزار شهدا گواهی دهند که چطور التماس دعای شهادت داشت...
پدرومادر هایشان راکه میدید,
شاید بارها در ذهنش تجسم کرده بود ...
😔بغض مادر را
😞غم پدر را
💔دلتنگی برادر را
اما با خودش زمزمه میکرد:
عشق,تنها چیزی است که با رفتن و نبودن,کمرنگ و فراموش نمیشود...
دست که روی مزارشان میکشید!
تمام آنچه در دلش بودحالا به زبان می آورد...
او بود و شهدا
و خنکای نسیم صبح بهشت...
و یک قرار
اوغبارازمزارآنهابگیرد
و
آنهاغبارازدل او...
حس خوبی بود
بوی خوبی بود
همه آنان زنده بودند
خوب به حرفهایش گوش میدادند!
درذهنش تصورمی کرد:
گویی اینجا واقعاقطعه ای است از بهشت!
ودردلش به خودش پاسخ میداد:
"هست,مگر شک داری حامد!"
نفس عمیق میکشد...
حالا کلی دردودل کرده بود!
سبک شده بود!
آرام شده بود!
امیدوار شده بود...
به شهادت!
اخرین دیدار خانواده شهید
#کانال_شهید_ابوالفضلی_حامد_جوانی
🆔 http://eitaa.com/joinchat/1866792980Cf538d37d98