📚|شبـیه خـودش
🔖|پـارتــ شـشم
📝|تـولد یڪ پروانـه
خیلی سال بود ڪه یڪدیگر را می شنـاختنـد.جعـفر و حمیـده،پسـر عمـه دختـر دایـی بودندو هـم سن و سال و هم بـازی.هـر دو در یڪ خانـهی بـزرگ با اتـاق های فراوان در محـلهی طالقـانی تبریز به دنیـا آمـده و بزرگ شدنـد.
برای همین بود ڪه بوتـه های محبت شـان خیلی زود بـه هم گـره خـورد و حمیـده نشسـت پـای سفـرهیعـقد.
چنـد مـاه بعـد،یڪی از اتاق های خانـهی قـدیمـی پـدر حمیـده را برداشتنـدبرای خودشـان و عروسی شان سر گرفت و رفتند سر زندگـی زیبایی ڪه می خواستنـد باهم بسازنـد.
محـله شان پشـت مسجـد فاطمـیهی خیابان طالقـانـی بود.همـسایـه هایی داشتنـد ڪه همـه همـدیگـر را میشناختنـدو خانـه یڪی بودنـد و از خوب و بد زنـدگـی هم خـبر داشتنـد و ڪمڪ حال هم بودنـد.
جعـفر بـه جـز یڪ مغازهی میـوه فـروشـی ڪه با دوستـش شـریڪ بود،از مال دنـیا چیـزی نداشت.روزش یا پشـت دخـل مغازه می گذشت،یا در هیئـت بازار یا هیئـت خودشـان در محـله طالقـانـی.
شب بـه شب با گـل میـوه ها به بغل می آمـد خانه.بـا پـا در را باز می ڪرد و میوه ها را می ریخت داخـل حوض وسط حیاط تا سیب های سـرخ و گـلابـی های درشـت در آب قل بخـورنـد و حمیده با صـدای بسـته شدن در،بیایـد بـه استقـبال مردش ڪه با دست پـر آمـده بود.
🌷|ادامــه دارد…
🌹|راهـت پـر رهـرو بـاد
┈┈┈•┈┈••✾•💠•✾••┈┈•┈┈
@shahid_hamed_javani313
┈┈┈•┈┈••✾•💠•✾••┈┈•┈┈