🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل اول: کودکی‌ ☜ این داستان: اخرین چهارچرخ هیئت (‌از زبان اسماعیل جعفری،همسایه و فرمانده پایگاه فاطمیه طالقانی)‌‌ 🔽بخش هشتم:‌‌ حامد از کودکی به عَلَم داری در جلوی هیئت، علاقه زیادی داشت. کمی که بزرگ تر شد، علیرغم جثه کوچکش، چرخی هیئت را هل می داد. بعدها آخرین و سنگین ترین چرخی هیئت مختص او بود؛ اما این اواخر او افسر شده بود و من هل دادن چرخی را در شان او نمی دانستم. اعتراض کردم. در جوابم گفت: "در این درگاه هرچه بزرگ تر سوی، باید کوچک تر شوی. افسر چه کاره است؛ سردارها باید افتخار بکنند به اینکه سر بر این آستان بسایند. اینجا جایی است که اگر سردار هم باشی، باید شکسته شوی تا بزرگ بشوی."‌ روزی بچه های مسجد را برده رودیم زیارت مرقد امام زاده سید محمد آقا، در شهرستان جلفا. شام که خوردیم، بچه ها خسته بودند و همه رفتند که بخوابند. می دیدم از بین آن سی نفر، تنها حامد بود که پاشده بود و ظرف ها را می شست. همیشه دیگران را به خود ترجیح می داد. به خاطر کار دیگران، از کار خود دست می کشید و چقدر مشکلات بچه محل های خود را حل و فصل می کرد.‌ روزی در پایگاه که دوروبرم بسیجیان زیادی بودند، حواسم به او بود و زیرچشمی او را نگاه می کردم. او را به اندازه بچه های خودم دوست داشتم. همان روزی که بی خداحافظی گذاشت و رفت. زنگ زد؛ گفتم: " به هارداسان؟ یعنی پس کجایی؟" خندید و گفت: " حاجی، دور و برت شلوغ بود و الا من بی خداحافظی نمی رفتم."‌‌ 🔘پایان فصل اول ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛