‌‌‌🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل چهارم: خواستگاری ☜ این داستان: باکری کوچک(‌از زبان مادر شهید، حمیده پاده بان)‌‌ 🔽بخش اول:‌ مراسم خواستگاری انجام‌شده بود. دو جلسه رفته بودیم. جلسه اول با هدف آشنایی خانواده‌ها، جلسه دوم برای گذاشتن قرارومدار. جواب هم گرفته بودیم. حتی در یکی از این جلسه‌ها، حامد و دختر در اتاقی حرف‌هایشان را به‌هم زده بودند.‌ حامد بعدها درباره صحبت کردنش با آن دختر خانم در جلسه‌ی خواستگاری به من می‌گفت: سکوتی سنگین بر فضای اتاق حاکم بود. چنین تجربه‌ای را از قبل نداشته‌ام و از شرم و حیا سرم را به زیر انداخته بودم و عرق می‌ریختم. خواستم نگاهش کنم، ناگهان چشمم به‌عکس آقا مهدی در روی میز افتاد. از او پرسیدم چرا عکس شهید باکری را این‌جا گذاشته‌ای؟ گفت ایشان یکی از فرماندهان زمان جنگ است و متعلق به استان ماست. دوستش دارم. گفتم زمانی خواهد رسید که عکس مرا هم می‌گذاری کنار عکس ایشان و مرا هم باکری کوچک حساب می‌کنی. حتی احتمال دارد من با پاهای خودم بروم ماموریت اما موقع برگشتن از آسمان برگردم. دختر خانم پرسید یعنی چه؟ گفتم: خواهی دید که من با پاهای خودم خواهم رفت اما دیگر با این پاهایم برنخواهم گشت.‌ فقط مانده بود که عقدشان خوانده شود اما حامد که از سوریه برگشت، نزدیک ایام فاطمیه بود. به خانواده دختر گفتم: بگذارید ایام فاطمیه بگذرد بعد، اما بازهم خواست و عنایت خاص خدا بر این بود که این وصلت سر نگیرد. به نظرم این ماجرا حکمت خاصی داشت. دقیقاً همان روزی‌که حامد از سوریه برگشته بود، دختر خانم را از طرف دانشگاه به مشهد مقدس برده بودند. اگر او آن زمان در تبریز می‌بود حتما این عقد و وصلت زودتر سر می‌گرفت تا به ایام فاطمیه نخورد.‌ وقتی خبر شهادت دیگر مدافعان حرم اهل‌بیت را می‌شنید، حال عجیبی پیدا می‌کرد. دلش می‌گرفت و احساساتی می‌شد. به دلش الهام‌شده بود و می‌دانست که او نیز روزی شهید خواهد شد. یک شاهد برای این حرفم مخالفت او با ازدواج بود. گفت: چون من این‌بار که رفتم برنمی‌گردم، به‌خاطر همین نمی‌خواستم اسم خانمی در شناسنامه من باشد و بعداً معذب باشد. در آن‌ها مشکلی نیست، مشکل از طرف من است. البته در این قضیه حق با حامد بود، چراکه پس‌از صحنه‌هایی که در آن‌جا دیده بود دیگر در خانه آرام و قرار نداشت. حتی ساکش را خالی نکرده بود. گذاشته بود دم در و هر لحظه منتظر بود که فرماندهان زنگ بزنند و او برگردد. خیلی ذوق داشت. می‌گفت: مامان، آدم بچه‌ی پنج شش ساله هم که باشد و بداند که می‌تواند یک سنگ بردارد و به سوی داعشی ها پرتاب کند باید برود. بعضی از صحنه‌ها را که دیده بود هرچند سربسته برای من تعریف می‌کرد. می‌گفت: خودتان می‌دانید که این لعنتی‌ها چه کارها که نکرده‌اند! کلنگ را بر زمین که می‌زدی، سر بچه بیرون می‌آمد. قبل‌از شهادتش، خانواده دختر خانمی که قرار بود با آن‌ها فامیل شویم و از رفتن حامد دلگیر بودند، می‌گفتند: ما تو و حاج‌آقا را حلال می‌کنیم اما حامد را حلال نمی‌کنیم. همان‌طوری که محبتش را در دل ما انداخته‌است خودش بیاید و این محبت را از دلش بیرون کند. چرا که ما که نتوانسته‌ایم این کار را بکنیم. به‌همین خاطر آن‌ها اوایل شهادت حامد سه چهار روزی در مراسم تشییع و ترحیم حاضر نشدند. دورتر می‌ایستادند و خودشان را از چشم ما پنهان می‌کردند. مدتی بعد خودشان زنگ زدند و گفتند: شما واقعاً راست می‌گفتید. ما اوایل، خود می‌گفتیم چرا این‌ها این‌قدر احتمال شهادت پسرشان را پیش می‌کشند و بهانه می‌آورند. مگر علم غیب دارند و یا از آینده خبر دارند!‌ خداوند به ما عنایت کرده بود. ما می‌دانستیم که او روزی شهید می‌شود اما فهم این مسئله برای دیگران سخت بود. آن دختر خانم بعدها ازدواج کرد. به ما هم زنگ زد و ما را به مراسم عقدش دعوت کرد که می‌آیید؟! ما هم با روی گشاده پذیرفتیم و گفتیم چرا نیاییم! ما هم رفتیم و شاهد عقد او شدیم. اتفاقاً شرط دختر خانوم با همسرش این بود که با خانواده‌ی ما همچنان معاشرت داشته باشند. آقا داماد هم گفته بود برایم افتخاری بالاتر از این نیست. آن‌ها الان هم با خانواده ما رفت‌وآمد دارند.‌ ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛