‌‌‌🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل پنجم: سفر دوم سوریه ☜ این داستان: متّه(‌از زبان همکار و همرزم شهید،  اکبر خلیلی)‌‌ 🔽بخش چهارم:‌ بار دوم که به سوریه اعزام شدم، درست مرا به همان جایی فرستادند که بار اول با حامد به آن‌جا اعزام‌شده بودم. یک‌بار رفتم همان اتاق تقریباً مخروبه مأموریت اول مان. همان اتاقی که موقع خواب از شدت سرما داخل کیسه‌خواب می‌رفتیم و فقط سرمان بیرون بود و تازه آن را هم با پتو می‌پوشاندیم. آن‌جا به یاد حامد خیلی گریه کردم و آخرسر هم یادآوری بعضی از خاطراتش مرا به خنده واداشت. همان شبی که فرمانده‌مان خرّوپف می‌کرد! او هم‌سن‌وسال و رفیق ما بود. هر کس زودتر از او می‌خوابید چیزی نمی‌فهمید. در همان اتاق تقریباً مخروبه، آن شب فرمانده زودتر از ما خوابیده بود. حامد به من گفت: اکبر لگدی به کمر حاجی بزن تا صداش قطع بشود! من هم لگدی به پهلویش زدم اما صدا قطع نشد. با شوخی گفت: ضربه دوم را محکم‌تر بزن تا دقّ دلی من هم خالی بشود. پایم را بالا آوردم و ضربه‌ی محکم‌تری زدم که فرمانده از زیر پتو با حالتی خواب‌آلود گفت اکبر یواش...!‌ او در ظاهر خیلی شاد و سرخوش و پرتحرک بود. اما کسی از ظاهرش به حالات معنوی او پی نمی‌برد. فکر کنم که او هر لحظه به یاد خدا بود اما در میان مردم، کسی خلوت های دمادم او را درک نمی‌کرد. درواقع خودش نمی‌خواست از او چهره‌ای زاهدانه توام با ریا باقی بماند. او مسیر زندگی‌اش را به‌درستی ترسیم کرده بود. این مسیر از مبدأ عمل صالح و نیکوکاری در حق بندگان خدا شروع‌شده بود و تا مقصد شهادت ادامه داشت. هر کار و تصمیم او را که بعد از شهادتش به یاد می‌آورم، به‌درستی تداعی‌گر این مسیر است؛ یعنی برای رسیدن به هدف نهایی‌اش که وصال و شهادت بود تلاش می‌کرد تا لیاقت شهادت را بیابد. شهادت پاداش کارهای نیک او بود که درنهایت به آن نایل گردید‌. با توجه به کمبود خدمه و سنگینی توپ‌های موجود در سوریه، کار ما به‌عنوان مسئول قبضه سخت و سنگین بود. همان هفته اول هر دو به کمر درد شدید دچار شدیم. اما پس‌از هر عملیاتی شوخ‌طبعی ها و بگو بخند های حامد درد و خستگی را از دل وجان ما می‌زدود. عصر یک روزی حامد در مقر نبود. داشتم ساختمان‌های اطراف را به‌دنبال او می‌گشتم که صدایی از یکی ساختمان‌ها شنیدم. نزدیک‌تر رفتم. صدای خنده‌های حامد بود. داخل شدم دیدم با چند نیروی سوری متّه می‌نوشد. سوری‌ها یک‌ دمنوش محبوب دارند که به آن متّه می‌گویند. گفتم چه زود با این‌ها برادر شدی؟ سوری ها یک فنجان نوشیدنی متّه به من نیز تعارف کردند. گفت: بگیر بخور، اگر نخوری ناراحت می‌شوند. خوردم ولی خیلی تلخ بود. گفتم زیادی زهر مار است! آن سوری فکر کرد که خوشم آمده‌است و خواست دومی را هم بریزد. سریع گفتم شکرا شکرا... حامد که چند لیوان خورده بود، با خنده گفت: اگر بااین‌ها رفاقت نکنی و برایشان سخت بگیری؛ یا فرار می‌کنند یا سمت دشمن می‌روند. بعدها بعضی از همان سوری‌ها از من سراغ ابوحمزه را می‌گرفتند. وقتی خبر شهادتش را به آن‌ها دادم همه گریه کردند. در ماموریت دوم، چند روزی بود که دوباره به لاذقیه اعزام‌شده بودم. درست مثل اعزام اول. گویا تقدیر این بود که من باز به آن‌جا و به همان سنگر بروم. اما آن‌جا بی‌وجود حامد از زندان هم برایم سخت‌تر بود. وقتی خاطرات گذشته را مرور می‌کنم می‌بینم که تلاش‌های حامد برای رسیدن به وصال فوق‌العاده بود. دقیق و حساس بودنش در کار و زندگی و رفتارهایش چنان تأثیری در من داشت که من پس‌از شهادت حامد به نیابت از او چندین‌بار به سوریه رفتم و در تمام عملیات‌هایی که شرکت کردم به نیت او بوده‌است. حالا من مانده‌ام و حسرت بسیار، من مانده‌ام و احساس بی‌وفایی به او، من مانده‌ام و درد فراق و دل‌نوشته‌های شعرگونه ای به یاد حامد آن‌ها را پس‌از او و در فراق او نوشتم و گاه برای خودم زمزمه می‌کنم. ‌ ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛