‌‌‌🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل ششم: مجردحیت ☜ این داستان: جراحت(‌از زبان برادرشهید،  امیر جوانی)‌‌ 🔽بخش اول:‌ وقتی خبر مجروحیت حامد را به من دادند، ابتدا نگران بودم چطور به حاج خانم اطلاع بدهم. چون عاطفه‌ای که بین آن دو بود قابل وصف نیست. حامد پسر ته‌تغاری خانواده بود. چند وقتی‌که من تشکیل خانواده داده و به خانه خود رفته بودم، پدر و مادرم مانده بودند و حامد. او همیشه با آن‌ها و در اطاعتشان بود، تا جایی‌که روح و جان زندگی آن‌ها شده بود حامد. من هفته‌ای فقط دو روز می‌توانستم به دیدنشان بروم. اما حامد همیشه در کنار آن‌ها بود و آن‌ها را هر جا که می‌خواستند می‌برد. دراین‌بین انس و عاطفه عجیب و رابطه عمیقی با مادر داشت که قابل وصف نیست. فقط می‌شود گفت که حامد روح حاج خانم بود. سوم یا چهارم خرداد بود حامد دو هفته پیش‌از آن زخمی‌شده بود، اما به ما خبر نداده بودند تا ببینند آیا هوشیاری خودش را به دست می‌آورد یا شهید می‌شود. بعد از دو هفته که تغییر چندانی در وضعیت حامد ندیده بودند به ما خبر داده بودند. هفت خرداد بود که برای آوردن پیکر زخمی او عازم سوریه شدیم. همان روز قرار بود من با پدرم به سوریه اعزام شویم، ولی فرماندهان نخواستند که پدرم حامد را در آن شرایط وخیم جسمی ببیند و تصمیم گرفتند که حاج‌آقا نرود. درنتیجه من و حاج اسماعیل جعفری که مسئول پایگاه ما بودند و در حال حاضر مسئول هیئت و انجمن ما هستند، اعزام شدیم. چون شب و دیروقت به دمشق رسیدیم، ما را به هتل رساندند و نگذاشتند نه به حرم برویم و نه به لاذقیه که حامد آن‌جا بستری بود. حامد را هنوز ندیده بودیم. در آن وضعیت بزرگ‌ترین و تنهاترین آرزویم این بود که صبح هر چه زودتر از راه برسد و به لاذقیه بروم و برادرم را از نزدیک ببینم و شاید مرهم کوچکی بر زخم‌های بی‌شمارش باشم. هتل تا صبح بیدار بودم. به خانواده فقط در همین حد اطلاع دادم که رسیده‌ام. بعد تلفن را برداشتم و با دو سه شماره‌ای که از آن‌جا از بچه‌های بهداری گرفته بودم تماس گرفتم و از هر کسی که نشانی حامد را پرسیدم نمی‌شناختند. تااینکه با بهداری مرکز تماس گرفتم و فهمیدم که نام مستعار حامد آن‌جا ابوحمزه است و کسی او را بنام حامد جوانی نمی‌شناسد. البته در مأموریت اولش اسم مستعارش ابوحامد بود که من می‌دانستم اما دفعه دوم را نمی‌دانستم که ابوحمزه شده‌است. آن شب غم و غصه از هر سو به من فشار می‌آورد. پس‌از مدتی توانستم خودم را اندکی از آن حال خارج کنم و کمی به خود بیایم‌. اما دل‌شوره‌ای عجیب داشتم که فردا با چه صحنه‌ای روبه‌رو خواهم شد. خبر را چگونه به پدر و مادرم خواهم رساند. بیشتر از همه من حسرت برادرم حامد را داشتم. من بی‌قرارتر از پدر و مادرم بودم و مثل آن‌ها نتوانسته بودم صبوری پیشه کنم. چون من و حامد بیشتر اوقات را با هم سپری می‌کردیم و همه‌جا با هم بودیم رفیق و همراه هم در مدرسه، بسیج، سپاه و دانشگاه. حدود ده روز در سوریه و تهران بر سر بالین برادرم بودم. به‌خاطر کار اداری مجبور شدم به تبریز برگردم. اما تحمل دوری از برادر مجروح خود را نداشتم و دوباره پس‌از دو روز به تهران بازگشتم. در ایام بستری‌شدن حامد در بیمارستان بقیةالله تهران دوستان و هم‌رزمان او از رده‌های مختلف سپاه از سراسر کشور، همچنین هم‌محلی‌ها و هم هیئتی های او از تبریز هر روز گروه‌گروه بر سر بالینش حاضر می‌شدند و بر ما دلداری می‌دادند. بعد از شهادتش فهمیدیم حامد هر ماه از حقوقی که می‌گرفت خمسش را می‌داد. برنج و روغن می‌گرفت و به نیازمندان می‌داد. به دکتر ایرانی که در سوریه بالای سر حامد می‌آمد، وقتی غذا تعارف می‌کردیم نمی‌خورد، تااینکه یکی گفت که او برای خارج شدن حامد از کما نذر کرده‌است، روزه بگیرد. همچنین از زمان مجروحیت تا شهادت حامد هر روز یک خانواده از هم هیئتی ها در تبریز سفره احسان حضرت ابوالفضل علیه‌السلام انداخته بودند تا حامد از کما خارج شود .‌ ‌ ‌ ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛