یاد اون قسمت از زندگی داداش بابک افتادم که وقتی سوریه بود هم حتی به ظاهر و مرتبی لباسش اهمیت میداد... شب ها موقع خواب لباس هاشو زیر پتوش مینداخت که چروک نشه ... یاد نصف شب بیدار شدن هاش برای خوندن نماز شب ... یاد اون قسمت افتادم که همیشه موقع انجام ورزش نوحه زینب زینب رو میذاشت... یاد اون روز افتادم که بعد عروسی دست دوستاشو گرفت و برد قبرستان و گفت هر چی باشیم آخرش اینجاست منزل آخرمون ‌.... و یاد اون شب آخری افتادم که به فرمانده اش گفت من فردا شهید میشم ....