کتاب
📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_36
«برادر همسر»
توی درگیری های سال ۱۳۸۸ با بچه های پایگاه بسیج و جواد میرفتم اصفهان آنجا هم درگیری بود شوخی که نبود این میان مامان من هم نگران بود نه که کلاً با این کارها مخالف باشد ،نه !میدانست که به وقتش، بالاخره یک عده باید بروند و برای دردهای انقلاب سینه سپر کنند؛ اما حسش این بود که برای من زود است.
من آن روزها هجده سالم بود. یک روز که جواد آمده بود خانه مان مامانم داشت میگفت برای من نگران است. بالاخره درگیریهای خیابانی آن روزها شوخی نداشت و احتمال آسیب دیدن زیاد بود جواد خیلی راحت با مامان حرف زد و گفت نگران نباشید. می رود و نهایتاً کمی کتک میخورد، مرد میشود. همین میرود حالا هم
مردی است برای خودش، ما و بچه ها هم هوایش را داریم از آن موقع مامان
انگار کمتر نگران میشد.
از طرف دیگر روزی توی راه اصفهان مرا کشید کنار و گفت ممد اصلاً فکر کرده ای برای چه داری میایی اصفهان؟ گفتم خب برای همان چیزی که تو میروی و بقیه بچه ها میروند خب آنجا درگیری است. عده ای افتاده اند به جان مردم دارند مملکت را به هم میریزند میرویم از انقلاب
دفاع کنیم.
گفت منظورم همین است .ممد بنشین یک گوشه و چند دقیقه با خودت خلوت کن ببین ما در درجه اول میرویم که با مردم حرف بزنیم. اگر کسی شبهه و بهانه ای دارد با او حرف بزنیم. اگر کسی شلوغ کرد و خواست دعوا راه بیندازد آن وقت ما هم درگیر می شویم .
پس اگر به خاطر هیجانش یا به خاطر کتک زدن بقیه داری می آیی اشکال دارد.
اگر فقط داری می آیی که به چندتا جوان زور بگویی اشکال دارد ببین اگر آن وقتی که داری کتک میزنی و کتک میخوری حضرت عباسی به خاطر خداست، به خاطر امنیت مردم است، به خاطر مراقبت از انقلاب است، آن
وقت بيا.
خدایی اش هم هوایم را داشت؛ توی مسائل تحصیلی یا مسائل کاری با شغلی هرچه و هر جا که بود دورادور هوایم را داشت توی پایگاه بسیج هم همین طور. موقع تفریح و سفر و هر جایی که من با او بودم هوایم را داشت
یک روز تابستان داشت تعریف میکرد رفته بوده توی زاینده رود شنا. آب زاینده رود چند وقتی بسته بود و رودخانه خشک بود حالا تازه باز شده بود و آب زاینده رود دل را می برد بهش گفتم این بار که خواست برود، بگوید تا
من هم همراهش بروم.