📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_153
« دایی »
۲۴ ساعت اول که گذشت دیگر همه سراغ تشییع جنازه را می گرفتند ، توی اوضاعی که هیچ چیز معلوم نبود این سؤال ها آدم را داغون میکرد ، همان لحظه اول فهمیدم که جنازه جواد برنگشته است ؛ اما نمیدانستم چه باید بگویم خیلی سخت است عزیزت شهید شده باشد و ندانی جنازه اش کی برمیگردد نگاه منتظر خانواده ات را ببینی و نتوانی بگویی جنازه جواد نیست ، اصلاً بگویی تا کی نیست؟ فعلاً نیست ، یا اصلاً نیست؟ اگر پرسیدند تا کی چه بگویم؟
روز دوم بود که دیگر کم آوردم دوتا دخترهای خودم و دختر خواهرم توی راهرو ازم پرسیدند پس تشییع جنازه چه شد؟ داد زدم و گفتم تشییع جنازه ؟ تشییع جنازه کی؟ جنازه ای نیست ولم کنید و بروید به کارتان برسید این را که گفتم همه آمدند سمت من ، خواهرم ،خانمم ، عمۀ جواد گفتند چه خبر شده؟ چرا داد و بیداد میکنی؟ گفتم از این ها بپرس هرچه میگویم اگر خبری شد بهتان میگویم من را ول نمیکنند ، همین طور میپرسند چه خبر از مراسم تشییع ؟ لا به لای حرف هایم گفتم یک وقت آمدیم و اصلاً جنازه ای در کار نبود چرا شما این طوری هستید؟ چرا صبوری نمیکنید؟ چرا تحمل نمیکنید؟ میخواستم یک طوری آماده شان کنم اما انگار کسی نشنید ، یا انگار شنیدند و باور نکردند سخت بود بهشان بگویم که سپاه گفته از روز بعد از عملیات هر چه پهپادها بلند شدند جنازه را ندیدند آخر با چه زبانی بگویم؟ چطوری توی چشم های خواهرم نگاه کنم و بگویم منتظر نباش ؟! آن ۲۴ ساعت اول ، اصلاً سراغ خواهرم نرفتم تحمل نداشتم بروم و از جواد سؤال کند ازش فاصله میگرفتم حتی زمانی هم که حالش بد میشد و میبردندش بیمارستان ، نمیرفتم که کنارش باشم از دور سراغش را می گرفتم می ترسیدم باهاش روبه رو شوم مثل وقتهایی که میخواهی خبر بدی را به یک نفر بدهی همه اش خدا خدا میکنی این اتفاق نیفتد یا کمی دیرتر بیفتد...
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii