کن برید داخل تو همین حین یه آقایی با ماشین اومد و همه براش احترام نظامی گذاشتن منم سلام و علیک کردم گفت از کجا اومدید معرفی کردم چندتا سوال کرد جواب دادم گفت زنگ بزن فرماندتون زنگ زدم گوشی رو دادم بهش تایید کرد و دستور داد گفت بیان داخل رفتیم تو پادگان چند دقیقه بعد بقیه هم رسیدن یه شور و هیجان و عشق خاصی بود معاون فرمانده کل سپاه که یکی از سردارای با اخلاص و بسیجیه هم اومده بود اول نشناختیم دیدیم یه نفر یه کارتن لباس گذاشته رو شونه هاشو داره میاد نزدیک که شد دیدیم سردار اصلانیه گفتیم حاج آقا شما چرا زحمت میکشید گفت این افتخار منه که به شما خدمت کنم؛ همه رفتیم داخل مسجد تجهیز و توجیه و آماده برای رفتن به سمت فرودگاه با لباس رزم و تمام تجهیزات ساعت حدود ۲ نیمه شب بود حرکت کردیم به سمت فرودگاه و بعد سوار اتوبوس ویژه فرودگاه به سمت یه هواپیمای تقریبا نظامی حدود بیست دقیقه ای تو اتوبوس بودیم بعد سوار هواپیما شدیم جای سوزن انداختن نبود به قول بچه ها مثل اتوبوس سرپایی ام سوار کرد هواپیما پرواز کرد صادق اومد پیش من گفت حاجی، جان من تو میدونی کجا داریم میریم؟ گفتم باور کن نمیدونم گفت خب بگو داخلیه یا خارجی؟ گفتم نمیدونم گفت فکر کنم سمت جاسوسان و اونجاها میخاییم بریم ولی معلوم نبود مقصد کجاست.
یوسف کنار من داشت قرآن میخوند و چند نفری ام داشتن دعا میخوندن جا خیلی کم بود سرمونو رو شونه بغل دستی میزاشتیم و میخابیدیم زمان سفر طولانی شد یکی از بچه ها گفت ماموریت برون مرزیه گفتم نه بابا گفت باور کن تو این مدت زمان پرواز ما از کشور خارج شدیم ...
بعد از حدود یک ساعت و نیم هواپیما تو یه فرودگاهه تاریک و کم نور و خلوت نشست در و باز کردن گفتن سریع سوار اتوبوسها بشید ماهم همه متعجب و حیران که اینجا کجاست؟ البته فرقی ام نمیکرد چون: اولا پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند از ویرانی لانه اش نمیهراسد و دوما برای کسی که اعتقادی پای کاره فرقی نداره که تو کجا و چه زمانیه ...
اتوبوسا حرکت کردن رفتیم داخل یه مقر همه کنجکاو بودن که کجاییم!!؟؟
رفتیم سمت در ورودی ساختمون کنار در یه سنگ تراشیده بود که عکس یه نفر روش حکاکی شده بود صادق رفت از جلو دید یه دفعه با ذوق و خنده و خوشحالیه وصف ناپذیری گفت داداش اینجا سوریه س گفتم نه بابا گفت بیا این عکس حافظ اسده دیدم راست میگه زیرشم اسمشو نوشته بود ...
#ادامه_دارد ...