مراسم عروسی یکی از دوستان بود.💍
و
#مهدی هم به آن مراسم دعوت شده بود .
حضور
#مهدی در آن مراسم واجب بود و باید حاضر میشد بخاطر شرایط خاصی که در آن موقع بود.
#مهدی قبل از اینکه بخواهد به آن مراسم برود با من هماهنگ کرد که با موتورم🏍 به دنبال او بروم و چند دقیقه در مراسم بماند و برگردد.
#مهدی در آن مراسم در حد ادب به صاحب مجلس حاضر شد و لحظاتی بعد آمد و با ناراحتی سوار موتور🏍 شدیم که برویم سمت پادگان.
تعجب کردم و گفتم چقدر زود اومدی؟ لااقل شام میخوردی ...
گفت نه نمیشد دیگه تو اون مراسم با سروصدا و اون رعایت نکردن ها بیشتر ایستاد
#مهدی گفت داداش هرجا مغازه سوپرمارکت بود بایست تا برم بیسکویت بخرم.
#مهدی عادت داشت که بیشتر وعده غذایی شام و ناهار خودش را چای و بیسکویت بخورد☕️🍪
رفتیم پادگان و خلاصه از اتاق
#مهدی رفتم بیرون و کاری پیش اومد و برگشتم دیدم چراغ ها خاموشه!
نگران شدم
#مهدی رو صدا زدم دیدم
#مهدی به حالت سجده افتاده و گریه میکند😭
چراغ ها رو روشن کردم گفتم چیشده داداش؟ چرا گریه میکنی؟
گفت میدونی اگر جان من تو اون مراسم گرفته میشد در وسط اون همه گناهی که انجام میشد چکار میکردم؟
حتی همون چند دقیقه هم در آن شرایط گناه بودن درست نیست ...
(🍃به تک تک لحظه هاتون حواستون بود که این چنین عاقبت بخیری نصیبتون شد...🍃 )
---❁•°🕊️•°❁---
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
---❁•°🕊️•°❁---