11.87M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
امروز توی جشن ازدواجی که برای ۶۰زوج توی سالن بوعلی سینا برگزار شده بود، همراه با مادر بزرگوار آقارضا حضور داشتیم... از عروسها و دامادها خواستند از درب ورودی وارد سالن بشن و حضار هم زیر پاشون بلند بشن و دست بزنند... با مادر شهید در حال دست زدن برای عروس-دامادها بودیم که یه دفعه دیدم دیگه مادر آقارضا دست نمیزنه؛ نگاه کردم دیدم داره آروم آروم گریه می کنه...😔 منم همون احساس مادر رو داشتم؛ یاد روزهای قشنگی که سالها ازش می گذشت؛ یاد قد و بالای زیبایی که با کت و شلوار دامادی جلوی ما قدم می زد؛ یاد لبخند پر از شوقی که به منو مادرش نگاه می کرد؛ یاد تمام لحظه های قشنگی که خیلی دلتنگ تکرارش شده بودیم...💔😭💔 اما احساس ، با هیچ احساسی قابل مقایسه نیست؛ همیشه با گریه هایش، جگرم آتش میگیرد؛ نمی فهمم و خدا نکند هیچ وقت درکش کنم!😭😭😭 امروز، روز قشنگ و پر از احساسی بود؛ اگرچه آقارضا کنارمان بود اما دلتنگی این حرفها سرش نمی شود...💔💞💔 ✍مادر همسر شهیدم، روزت هزاران بار مبارک⚘💔⚘ http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani