خاطرات شهید همت:
نمی گذاشت ساکش را ببندم.
بالاخره یک بار بستم.
دعا گذاشتم توی ساکش.
یک بسته تخمه که بعد شهادتش باز نشده،با ساک برایم آوردند.
یک جفت جوراب هم گذاشتم.
ازشان خوشش آمد.
گفتم: می خوای دو، سه جفت دیگه برات بخرم ؟
گفت: بذار این ها پاره بشن، بعد.
وقتی جنازه اش برگشت، همان جوراب ها پاش بود.