شدهام مثل کودکی که هر چیزی را میبیند،
دلش میخواهد و برای به دست آوردنش، آنقدر پا بر زمین میکوبد و گریه میکند، تا بالاخره پدر-مادرش، حاضر میشوند او را آرام کنند...!
شده حکایت ما و شما!... از هرچه غیر شما، خوشمان میآید و میخواهیم آنطور که خودمان دوستداریم زندگی کنیم!
و تو، با همان لطافت پدرانه، دستمان را رها نمیکنی و هوایمان را داری!
سلام آقا جان صبحت بخیر! ببخش حوصلهات را سَر بردهام...