#قسمت_هشتم
#برای_زین_اب
( زندگینامه و سیره عملی شهید محمد بلباسی)
در آسور یادواره شهدا داشتیم.اصرار🙏داشت من هم حتما باشم وصحبت🗣کنم.گفتم :(محمد جان آنجا مردها🧔🏻🧔🏻هستن وحرف زدن برام سخته🤷🏻♂️!
بالاخره راضی ام کرد وباهم راه افتادیم🚶🏻♂️پشت فرمان نشست🚗چشمان 👀خسته اش 🙇🏻♂️را از آینه جلو میدیدم.آنقدر خواب آلود 😴بود که بعید میدانستم که صحیح وسالم به آسور برسیم. به محبوبه گفتم:(حالا واجب بود بااین وضعیت بریم).
محبوبه خندید😀وگفت:(زن عمو محمد همیشه ما رو همین طوری این طرف اون طرف میبره چشماش 👀هیچ وقت از خواب😴 سیر نمیشه🍕نمیشه میریم دیگه🚗پناه برخدا🕋.)
راه حلی به ذهنم 🧠رسید . از خود قائم شهر که سوار ماشین 🚗🚗شدیم و در را بستیم شروع کردم به گفتن🗣حرف ها و خاطرات سردار👮🏻♂️ شهیدم ححتی به تکراری هایم رحم🗡🗡نکردم وهمه ریزو درشت آن سال هارا برایش گفتم میدانستم وقتی حرف عمو👱♂️ وخصلت هایش به میان بیاید شش دانگ حواسش را جمع میکند دیگر خودم خسته 🙇🏻♂️ شده بودم که دیدم چشمان محمد برای لحظه ای روی هم رفت گفتم:( محمد جان دارم از عمو صحبت میکنم گوش👂 میدی؟)
از خواب پرید و گفت :( آره آره زن عمو گوش میدهم👂)
با آن حالش😷تا آخر یادواره سریا ایستاد🕴حتی در آن شرایط هم حواسش به پدر👨🏻🦳بیمارش 🤒 هم بود..
#شهید_محمد_بلباسی
#میتونیم_بلباسی_باشیم
#علمدار_جهادی
@shahid_mohammad_belbasi