( زندگینامه و سیره عملی شهید محمد بلباسی) در آسور یادواره شهدا داشتیم.اصرار🙏داشت من هم حتما باشم وصحبت🗣کنم.گفتم :(محمد جان آنجا مردها🧔🏻🧔🏻هستن وحرف زدن برام سخته🤷🏻‍♂️! بالاخره راضی ام کرد وباهم راه افتادیم🚶🏻‍♂️پشت فرمان نشست🚗چشمان 👀خسته اش 🙇🏻‍♂️را از آینه جلو میدیدم.آنقدر خواب آلود 😴بود که بعید میدانستم که صحیح وسالم به آسور برسیم. به محبوبه گفتم:(حالا واجب بود بااین وضعیت بریم). محبوبه خندید😀وگفت:(زن عمو محمد همیشه ما رو همین طوری این طرف اون طرف میبره چشماش 👀هیچ وقت از خواب😴 سیر نمیشه🍕نمیشه میریم دیگه🚗پناه برخدا🕋.) راه حلی به ذهنم 🧠رسید . از خود قائم شهر که سوار ماشین 🚗🚗شدیم و در را بستیم شروع کردم به گفتن🗣حرف ها و خاطرات سردار👮🏻‍♂️ شهیدم ححتی به تکراری هایم رحم🗡🗡نکردم وهمه ریزو درشت آن سال هارا برایش گفتم میدانستم وقتی حرف عمو👱‍♂️ وخصلت هایش به میان بیاید شش دانگ حواسش را جمع میکند دیگر خودم خسته 🙇🏻‍♂️ شده بودم که دیدم چشمان محمد برای لحظه ای روی هم رفت گفتم:( محمد جان دارم از عمو صحبت میکنم گوش👂 میدی؟) از خواب پرید و گفت :( آره آره زن عمو گوش میدهم👂) با آن حالش😷تا آخر یادواره سریا ایستاد🕴حتی در آن شرایط هم حواسش به پدر👨🏻‍🦳بیمارش 🤒 هم بود.. @shahid_mohammad_belbasi