نزدیک عید بودسرم خیلی شلوغ بود سرکاربودم به اقامحمدمهدی گفتم امسال فرصت اینکه باهاتون بیام خریدو ندارم برات واریز میکنم خودت امسال زحمت بکش و خرید کن عادت نداشت تنهایی دنبال کاری بره ولی هرجوربود باتماسها و عکسهایی که میفرستاد خرید کرد شب اومدم خونه صدام کرد گفت مامان یک کاری کردم راضی باش گفتم چیشده ⚘⚘گفت امروزکه رفتم خرید یک اقاپسری هم سن و سال خودم باپدرش اومده بود خرید کنه لباسها خیلی گرون بود اقاپسر لباسی و انتخاب کرد و متاسفانه پدرش گفت نه خیلی گرونه رفت بیرون اومدم جلو در دیدم داره حساب کتاب میکنه به فروشنده گفتم بهش دادو من حساب کردم که متوجه نشه و اومدم بیرون گفتم به شمابگم که راضی باشی 🍀🍀گفتم اگر اینکارو نمیکردی ازت راضی نمیشدم اشک توچشمهاش جمع شده بود اومدم بیرون گفتم خدایا ممنونم برای بزرگترین لطفت که فرزند صالح و سالم هست که به من عطا کردی بارها براش پیش اومد این موارد و از خودش میگذشت تا دل کسی دیگه رو شاد کنه سنی نداشت۱۹سالش بود ولی دلی بزرگ داشت ......