🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 🌺 شوهرم را به پشت بام فرستادم و گفتم : «با تو کاری ندارند، به دنبال من آمده اند، شما بالای سر بچه ها بمانید!» 👥 پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراهشان بروم. بچه ها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد می زدند : 😢 «مامان ما را کجا می برید! مامان ما را نبرید!..».     ساواکی ها می خواستند به هر نحوی که شده آنها را ساکت کنند، می گفتند : «با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سؤال را که داد برمی گردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمی گردد!» ✅ به محض خروج از خانه در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم : «برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند. مراقب خانه ما باشد» 👤 مأموری متوجه این گفت وگوی کوتاه شد جلو آمد و سرزنشم کرد که «چرا حرف زدی؟» گفتم : «او سلام کرد و من جوابش را دادم حرفی با او نزدم» 🚕 ماشین شان را نشان داد و گفت «زیادی حرف نزن، برو سوار شو!»     مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار می گیرم. گفتم : «من بین دو نامحرم نمی نشینم، به جلو می روم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید» 🔫 با اسلحه تهدیدم کردند : 😒 «برو بالا! مسخره بازی در نیاور... دو تا نامحرم!» گفتم : «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمی نشینم» ✅ هرچه می گذشت زمان به نفعشان نبود، بالاخره همان طور که من می خواستم شد... hawzah.net @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein مبارز انقلابی که در ۲۷ آبان ماه سال ۹۵ به ملکوت اعلی پیوست. 🔹 قسمت دوم 🔸 🌷 🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷