روز عاشورا، مادرم گفت: برو روضه گوش کن چند کلام حرف حساب بشنوی. گفتم: حالا کاری دارم بعد خواهم رفت. رفتم اتاق، اما خودم ناراحت شدم. حال عجیبی به من دست داد، قلم برداشتم و تابلوی «عصر عاشورا» را شروع کردم. همین تابلو شد که الان هست، بدون هیچ تغییری.
رحمت خدا بر استاد فرشچیان!
🏴