🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت14
"بسم الله الرحمن الرحیم"
سلام. همسر عزیزم سلامت می دهم در حالی که جسمم در کنار تو نیست و روحم تا ابد پیش توست.
زهرا جان! سلام مرا به فرزندان مان برسان و فاطمه کوچولو را از طرف من ببوس. شاید این آخرین نامه ای باشد که از من به تو می رسد.
ما در راه مبارزه تمام وجودمان را فدا می کنیم اما ترسم از توست...
میترسم تو آزار ببینی! دلم نمیخواهم خاری به پای تو و بچه هایمان برود. زهرا خانم، من در تمام طول زندگی ام مدیون تو بوده ام و سعی داشتم جبران کنم اما نمیتوانم.
همواره از زحماتت تشکر میکنم و میدانم اگر در این راه اجری نصیبم شود نیمی اش برای توست.
کمی پول به ریحانه دادم تا وقتی که برگردم یا دوباره کسی را ببینم تا برایت بفرستم، متاسفانه تا آن زمان با همین پول اندک سر کنید تا ان شاالله برگردم.
کتاب هایم راحاج آقا سنایی عصر امروز میبرد تا کمتر بترسید.
به همگی سلام برسان. خداحافظ تان...
نامه را روی زمین می گذارم و پا به پای مادر اشک می ریزم.
با صدای در هول می شویم و اشک هایمان را پاک می کنیم. چادری بر می دارم و در را باز میکنم. لبخند دایی و چشمان درشت محمد نمایان می شود. لبخند مصنوعی می زنم و به داخل دعوتشان می کنم.
دایی حال مادر را می پرسد و می گویم تعریفی ندارد. نان و ظرفی به دستم می دهد و می گوید:
_بدو سفره رو پهن کن دایی، کبابا یخ کرد.
چشمی می گویم و ظرف و قاشق ها را می چینم و سفره را می برم.
نامه در دست دایی است و به بیرون می رود. سعی می کنم خوشحال به نظر بیایم تا حداقل روحیه محمد خراب نشود. بالاخره دایی هم می آید و دور سفره می نشینیم.
دلم هوس آقاجان را می کند، جایش در بالای سفره مان خالی ست. نگاه مادر به جای آقاجان خشک شده و به زور غذا میخورد.
هیچ کس حرف نمی زند و همگی در سکوت غرق شده ایم.
غذایمان را می خوریم و بلند میشوم؛ ظرف ها را می شویم.
دایی به محمد در درس هایش کمک می کند. سیب و پرتقالی برای مادر پوست می گیریم و برایش می گذارم.
سراغ درس هایم می روم اما حواسم خودش را در جایی دیگر جا گذاشته است.
چند درسی میخوانم که از خستگی خوابم می برد. با شنیدن صداهایی از خواب بیدار می شوم و از اتاق بیرون می روم.
با دیدن حاج آقا سنایی، چادر سرم می کنم و میروم و سلام می دهم.
حاج آقا احوالم را می پرسد و دلداری ام می دهد. کمی با مادر حرف میزند و کتاب ها را داخل کیفش می گذارد و میرود.
دایی برای بدرقه اش می رود و آنجا چند کلامی هم با او حرف می زند.
یک ماه بعد...
الان بیشتر از سه هفته ای می شود که آقاجان را ندیدم.
جای خالی اش در خانه برایمان پر نمی شود. زینب هم مثل ما از عمویش بی خبر است، دایی هم از اول هفته رفته است تهران و ما بیشتر از همیشه تنها شده ایم.
بغض هایمان را قورت می دهیم و به خشم مان اضافه می کنیم.
هر کار میکنم تمرکزی برای کنکور ندارم ولی مادر تشویقم می کند و دست روی نقطه ضعفم می گذارد. از جهاد علمی آقاجان می گوید از اینکه انقلابیون باید دانا باشند.
من هم با همین دلخوشی ها خودم را درس سرگرم می کنم.
شب با بغض فروخفته می خوابم و صبح با اذان بیدار می شوم. وضو میگیرم و نماز میخوانم، به یاد آقاجان قرآن را باز میکنم و میخوانم.
بعد که سپیده صبح بالا می آید، محمد را بیدار می کنم و زنبیل نان را به دستش می دهم. چای دم میکنم و تدارک صبحانه را می بینم.
محمد که بر می گردد سفره را پهن میکنم و قرص های مادر را به دستش میدهم.
مادر روز به روز بهتر می شود و خدا را بخاطر لطفش هزاران مرتبه شکر می کنم.
ساندویچی داخل کیف محمد و خودم می گذارم و راهی مدرسه می شویم. صف شدن برایم عذاب شده، نه به آن قرآنشان نه به دعاهایی که به جان شاه می کنند.
به هر حال چند صباحی بیشتر مهمان این قفس بزرگ نیستم. تمام هفته را به امید زنگ خانم غلامی سپری میکنم.
او تنها معلمی ست که روسری به سر دارد و قر و فرهای اضافه ندارد و برای دبیرهای مرد عشوه نمی آید.
عقاید عجیبی هم دارد، البته برای بچه ها نه من و زینب! چون ما میدانیم او از چه سخن می گویید و مقصود حرفش را در هوا می قاپیم.
دوشنبه ای دیگر از راه می رسد و خانم غلامی را برایم می آورد.
وقتی وارد می شود همگی بلند می شویم و با لبخند زیبایش احوالمان را می پرسد و سپس قرآن جیبی اش را در می آورد و آیه ای تلاوت می کند.
بعد هم معنی آن را می خواند و اندکی تفسیر می کند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:
Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)