🐚🌸 🌸 از آن روز با خودم عهد می بندم با او سرسنگین رفتار کنم تا بتواند با حرف هایش خامم کند. درست و منطقی بپذیرد که کارش درست نیست و به هر طریقی نباید به آزادی رسید. این کار مثل این است که خودت پول نداشته باشی و به دزدی بروی، پول دزدی را بین فقیر و فقرا تقسیم کنی! آن وقت یک عده را هم به خاک سیاه نشانده ای، آخر این چه منطقی است دیگر؟ برای ناهار ماکارونی می گذارم و سفره پهن می کنم. مرتضی تشکر می کند و فقط سر تکان می دهم. ناهار را در سکوتی متلاطم می خوریم در حالی که قبلا موقع ناهار یا شام که فرصت کوتاهی برای جمع شدنمان بود کلی باهم خوش و بش داشتیم‌. اگر او ظرف ها را می شست من کنار می کشیدم تا فرصت نکند باز خودش را توجیح کند. روزهای سختی است، حرف دلت با کارت نمیخواند اما مجبوری هم وجدانت را آرام کنی و هم دلت را. نگاه ها و حرف های طرف مقابلت که اصلا تحمل دیدنش را نداری مثل نمک روی زخم است، ولی جبر روزگار است و چه میشود کرد؟ عصر صدای آیفون و در بلند می شود، مرتضی گارد می گیرد و با احتیاط پرده را کنار می زند تا ببیند کیست. بعد مرا صدا می زند و می گوید چند زن هستند. کنار پنجره می ایستم که مرتضی با خشم می غرد: _نه اونطوری نه! درست وایستا. کمی خودم را خم می کنم و با دیدن خانم فروزنده می خندم. چادرم را سر می کنم که مرتضی جلویم را می گیرد و می گوید: _کی بود؟ _یکی از خانمهای همسایه. همین پهلویی! _میخوای درو باز کنی؟ زیر چشمی نگاهش می کنم و با غیظ می گویم:" معلومه، اومدن به بچه هاشون درس بدم." _مگه نگفتم رفت و آمد ممنوع! هوفی می کشم و مردمک چشمم را دور کاسه اش می چرخانم. می گویم: _اومدن درس یاد بگیرن نه جنایت! این چه رفتاریه؟ من که نمی تونم با عالم و آدم قطع ارتباط کنم. چند ماهی میشه که تو جلسات می بینمش و خانم خوبیه، بچه هاشونم بخاطر حجاب و مسائل دیگه نمی تونن برن مدرسه. البته این چیزا برای شما که پسر بودی فکر نکنم ملموس باشه. من خودم هم همچین بلایی سرم اومد، منی که تشنه درس و تحصیل بودم. پس تو این مورد هم حساسم و کوتاه نمیام، دلم نمیخواد این دردو بقیه هم بکشن. خب؟ خب را آن چنان می کشم که مرتضی حرفی برای گفتن ندارد، شاید هم نمی زند. پایین می روم و در را باز می کنم. خانم فروزنده در حال رفتن است که صدایش می زنم. برمی گردد و با لبخند می گوید: _فکر کردم نیستین! لبخندی تحویلش می دهم و می گویم:" دستم بند بود، ببخشید دیگه." به دو دختر چادری نگاه می کنم. یکی چشمان بادامی و مشکی دارد و ابروهای بهم پیوسته اش میان آسمان چهره اش مثل کمانِ رنگین کمان می باشد. دیگری صورتی پر و سفید دارد و از قد کوتاه ترش میفهمم کوچک تر است. بعد از احوال پرسی، خانم فروزنده می رود و بچه ها را با مهربانی به بالا هدایت می کنم. چشم می چرخانم و مرتضی را نمی بینم. به اتاق می رویم و می گویم دفتر و کتاب هایشان را در بیاورند. تا مشغول شوند می روم و زیر کتری را روشن می کنم. مرتضی توی بالکن ایستاده و توی خودش فرو رفته است. زیاد نمی ایستم و به اتاق می روم، هر دوتایشان توی ریاضی مشکل دارند. اول باهم ریاضی کار می کنیم و بعد درس های دیگران را تا جایی درس می دهم و می گویم ادامه اش را بخوانند تا بعدا بپرسم. چیز دیگری تا امتحانات نمانده، فقط یک ماه دیگر می توانند خوب درس بخوانند و برای خرداد آماده شوند. بعد درس ازشان پذیرایی می کنم و کمی باهم گپ می زنیم‌. من هم از زمان مدرسه ام می گویم، برلیشان از سالی که جهشی خواندم می گویم، با تعجب نگاهم می کنند و تحسینم می کنند. بعد هم از یک سالی که به مدرسه نرفتم می گویم و به آنها امید می دهم که دچار وضعیت من نمی شوند. معلوم می شود بچه های زرنگ و علم دوستی هستند. یکی از ظلم هایی که شاه به ملت می کند همین است، انگیزه و تلاش را از کسانی که واقعا طالب علم هستند میگیرد و واقعا بد است. دم دمای غروب که خورشید هم خسته از یک روز کاری شده، آنها قصد رفتن می کنند. تا دم در همراهی شان می کنم و بقیه راه را خودشان می روند. خانه را در جست و جوی مرتضی زیر و رو می کنم اما کاشف به عمل می آید که خیلی وقت است که رفته. برای شام سوپ درست می کنم. توی اتاق می روم و توی ظبط نوارهای مرحوم کافی را می گذارم. این ها را هم جوان کتاب فروش به من داده است، نوای روضه هایشان مرا یاد آقاجان می اندازد. او هم از بس ارادت زیادی به آقای کافی داشت و نوارهای روضه هایشان را گوش می کرد، نحوه روضه خواندنش مثل ایشان شده بود. همینطور که اشک می ریزم، صدایی را می شنوم. صدای مردی غریبه است که دارد با کسی حرف می زند. هول و ولایی توی دلم می افتد و می ترسم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)