💜🍃 🍃 نور چراغ هایی که اطرافم است چشمانم را آزرده می کند. چشمان بی فروغم را باز و بسته می کنم و دوربین بزرگی که به وسیله‌ی چهارپایه جلویم ایستاده را می بینم. مردی پشت آن است که به من می گوید: _سرتو راست بگیر. باتوم هایشان را نشانم می دهند و سرم را بالا می گیرم. از چپ و راست صورتم هم عکس می گیرند و باز چشم بند را روی چشمانم می گذارد. گرمی دستانشان همانند داغی کابلیست که به بدنم می زنند. صدای قیژ در را می شنوم و مرا روی صندلی می گذارند. چشمانم را باز می کنند که آقاجان را می بینم، با همان جاذبه‌ی همیشگی اش. لب های لرزانش را تکان می دهد و گاز می گیرد. اتاق خالیست و تنها من و او هستیم. دستش را به طرف صورتم می آورد و با نشستن دست نوازشش اشک هایم مثل رود روان جاری می شوند. دستش را می گیرم و می بوسم. چشمان او هم ابری می شود و با زدن پلکی به هم باران سر می گیرد. سریع اشکش را پاک می کند؛ من تا به آن موقع اشک پدر را ندیده بودم. لب هایش را باز می کند و می گوید: _چقدر بزرگ شدی، چقدر خانم شدی. نمیدانم چرا این حرف را می گویم اما به جایش می گویم: _آقاجون! شما چرا اینقدر شکسته شدی؟ خنده هات کجا رفت؟ شعرای حافظ و سعدیت رو فراموش کردی؟ آقاجون هنوز چشمات همون رنگو داره، هنوزم سختی مثل یه صخره. لبخند تلخی روی لبش می نشاند و می‌خواند: _در خرابات مغان نور خدا می‌بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه می‌بینی و من خانه‌ی خدا می‌بینم۱ _خانه‌ی خدا می بینم... آقاجون میشه اینجا هم خانه‌ی خدا رو دید؟ آقاجون مگه نمیگفتی خدا همه جا هست؟ میخوام بدونم خدا اینجا هم هست؟ خدا کف پام رو میبینه؟ خدا از ناله های دلم خبر داره؟ آقاجان دستش را روی لبم می گذارد و به کتابی اشاره می کند. با حرکت لب هایش به من می فهماند که شنود اینجا هست. از گفته هایم پشیمان می شوم و او با آوای دلنشینش می گوید: _معلومه که هست، داره دلبری های بنده‌شو تماشا میکنه. داره از دیدن تو لذت میبره که چه بنده‌ی سختی داره. ریحانه‌ی من... خدا اگه اینجا نبود تحمل اینجا غیرقابل تحمل بود. سرم را از شرم پایین می اندازم و می گویم: _آره خدا اینجاست. کنار من و شما... خدایا ببخش منو، قصد گلایه نداشتم. دستی به روی موهای ژولیده ام می کشد و با لبخند می گوید: _موهات مثل بچگیات شده. اون وقتایی که مادرتو اذییت می کردی و نمیزاشتی کسی موهاتو شونه کنه. ریحانه‌ی من، تو خیلی خانم شدی. شنیدم میخوای مادر بشی و یک ریحانه‌ی خوشبو تربیت کنی، نه؟ تعجب می کنم و با حرفش به چشمانش زل می زنم که حیا نگاهم را می دزدد. فکر می کنم خودش سوالم را فهمیده که جواب می دهد: _خبرش رو بهم دادن. مطمئنم مثل خودت میشن. بابا جون من عمرم به دنیا نیست؛ هوای مادر و ابجیتو خیلی داشته باش. دلم میخواد ریحانه‌ی من باشی، ریحانه ای که همیشه بهش افتخار می کنم. ریحانه‌‌ی من؟ _جونم بابا! تو رو خدا این حرفا رو نزن. مامان مگه میزاره بری، اونم به این راحتی. _من شوهر خوبی براش نبودم. نتونستم همپای غصه‌هاش حرکت کنم و خوشبختش کنم اما مطمئنم خدا اجرشو ضایع نمیکنه. دستم را روی دستان سوخته اش می گذارم و با صدای که از بغض گرفته، می گویم: _بابا! نگو اینا رو! بعد چند ماه دلت میاد اینا رو بهم بگی؟ ریحانه‌ی تو تنها میزاری؟ بابا! من کلی سوال دارم که باید جوابشون بدی. بابا! من طاقت دوری تو ندارم. سرش را پایین می اندازد و لب می زند: _و الله یُحبُ الصابرین... دوست دارم اسم دخترمو بزاری زینب، دوست دارم اسوه‌ش بشه زینب(س). میشه خواسته‌ مو قبول کنی؟ _ان شاالله خودت توی گوشش اذون میگی. اصلا چشم، اسمشو میزارم زینب ولی وقتی که خودت اسمشو توی گوشش بگی. مدام سر تکان می دهد و می گوید: _نه بابا، وقتشه دیگه... وقتشه.... وقتشه... دستم را روی دهانم می گذارم که ادامه می دهد: _الان اینا میان. میدونم رو سفیدم میکنی ریحانه جان. مثل کوه جلوشون بایست و حرفی نزن. نبینم دشمنتو شاد کنی! _نه آقاجون! قول میدم. سعی دارد صورت بی مویش را من نبینم. اخم می شوم تا دستش را ببوسم که کمرم تیر می کشد و نمی توانم. آقاجان خم می‌شود و پشت دستم را بوس می کند. داغی لب ها و خشکی اش نشان دهنده‌ی عطش اوست. کاش مثل قدیم ها برایش چای می ریختم و جلویش می گذاشتم. در باز می شود و وحشی ها حمله می کنند. ________ ۱. حافظ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)