﴾﷽﴿ . در منطقه که بودیم، ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ. ﺑﺎﺭﺍﻥ شدیدی ﻣﯽﺁﻣﺪ. ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺴﺘﻪ ام، ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻤﺮﺍه ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺮوند. ﺑﺎﯾﺪ ۱۲ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﻣﯽﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﻮﯼ ﺩﻝ ﺩﺷﻤﻦ! ﺗﺎ ﯾﮏ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﺪ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻓﺖ ﺟﻠﻮ؛ ﺣﺪﻭﺩ ﺳﺎﻋﺖ ﻧُﻪ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﺷﺎﻥ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ. ﺩﻡ ﺩﻣﺎﯼ ﺍﺫﺍﻥ ﺻﺒﺢ، ﺩﯾﺪﻡ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻣﻦ ﺭﺍ ﭘﯿﺞ ﮐﺮﺩ: «ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎش ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﻣﺴﻠﺢ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺳﮓ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺗﻮﯼ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﭘﺮﺳﻪ ﻣﯽﺯﻧﻨﺪ.» ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ. ﺗﻮﯼ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻋﻤﺎﺭ ﻭ ﻣﯿﺜﻢ ﻭ ﺭﻭﺡﺍﻟﻠﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺳﮓ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝﺷﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﯾﺪ. ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎیشاﻥ ﻫﻢ ﺧﯿﺲ ﺁﺏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻧﺪ، پرسیدم ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﮓﻫﺎ چیه؟ عمار گفت: اینا رو خدا فرستاد کمکمون. سگ‌های ولگرد تو منطقه زیاد بودن. کافی بود یکی شون با دیدن ما پارس کنه تا لو بریم‌. اما این دو تا سگ که اومدن سمت‌مون روح‌الله از تو جیبش کمی بهشون نون داد. اونا هم دنبال مون راه افتادن. همین باعث شد سگ های دیگه با دیدن اینا پارس نکنن. . خیلی خسته بودند. وقتی ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻣﻘﺮ از خستگی خوابشان برد. ﯾﺎﺩﻡ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﭘﻮﺗﯿﻦﻫﺎﯼﺷﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﺷﻮﺩ. . . @shahid_roohollah_ghorbani