#خاطره
حدود یک سال و خورده ای میشد که به خانواده شهید سر نزده بودم، میخواستم سال نو رو بهونه کنم و به دیدار خانوادش ( به خصوص پسر حاج سعید ، امیرمهدی جان) برم که بخاطر کرونا باز هم قسمت نشد.
حدود یک ماه قبل یکی از دوستان مشترک من و حاج سعید ( به نام علی که چند سال پیش به خاطر یه تصادف چند روزی توی کما بوده) به من زنگ زد و گفت که دیشب خواب حاج سعید رو دیده با این مضمون:
"سعید توی یه مراسم نشسته بود، من رفتم پیشش با علم به اینکه اون شهید شده، بعد از سلام و احوالپرسی ،حال تو ( راوی) رو پرسید و گفت، به سید بگو بره به امیر مهدی سر بزنه، اون خیلی دلتنگی میکنه. من ازش پرسیدم : سعید نمیخوای برگردی؟ جواب داد: چرا، ما دیگه ماموریتمون اینجا تموم شده و تا چند وقت دیگه برمیگردم"
خیلی دلم میخواست داستان این خواب رو برای خانوادشون تعریف کنم، اما می ترسیدم امید واهی بهشون بدم ...
تا دیشب، که من و علی با هم پارک موزه بودیم که حاج سعید رو آوردن و علی دوباره این خوابو برام تعریف کرد.
راوی: "سید"
http://Instagram.com/shahid_hajsaeid_kamali
@shahid_saeed_kamali