بعدازشهادت برادرم مادرم اصلاآرام نمی گرفت ومدام گریه می کردوبرادرم راصدامی کرد. یک روزصبح وقتی ازخواب بیدارشده بودبسیارآرام شده بود وانگارشهادت برادرم رافراموش کرده بود. وقتی دلیل این صبرراازاوجویاشدم گفت درخواب دیدم یک خانم که چهره خودرابایک روبندبسته بود ودردستش یک سینی پرازحبه های قند داشت به طرف من آمدویکی ازآن حبه هارابه من داد وقتی قندراخوردم دلم آرام گرفت. آن خانم که دردمادرم راخوب می فهمید حضرت زهرابود. مادری که درگودی قتلگاه دست وپازدن فرزندش رادید ودرک می کردمادران شهدادرفراق فرزندچه می کشند. @shahid_saeedy