🌾البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هر حال کار ثبت‌نام ما تمام شد. سوار ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم. اما به ما گفتند: « همه شما قبول نمی‌شوید آنهایی را که سن و سال کمتری دارند، برمی‌گردانند. » 🌾 نزدیک غروب بود که رسیدیم به پادگان آموزشی منجیل. یکی از برادران پاسدار آمد لیستی را گرفت. شروع کرد اسم ها خواندن. چند نفری را به دلیل کوتاه بودن قد و نوجوانان بودن شان قبول نکرد. برای همین خیلی نگران شدیم. 🌾رفته رفته به اسم ما نزدیک می‌شد. یکی از دوستان که جثه درشتی داشت، کنارم نشسته بود. اوِرکت او را گرفتم و روی اورکت خودم پوشیدم. روی زمین شن و سنگریزه زیاد بود. من و مجتبی همینطور که نشسته بودیم شروع کردیم به جمع کردن آنها! 🌾 در مقابل خودمان تپه کوچک درست کردیم! تا اسم مرا خواند بلند شدم. رفتم بالای تپه ای که ساخته بودم! سینه ام را جلو دادم و گفتم :« بله» آن بنده خدا مرا برانداز کرد و گفت: « بشین خوبه، بشین. » بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98