تیمور در سالن منتظر ایستاده بود و با شوخی راضیه را سؤال و جواب میکرد. _راضیه بابا کجا میخوای بری؟
پشت به دیواری که پرچم سبز رنگ یا ابوالفضل(ع) یادگار محرم رویش نصب بود به سمت تیمور برگشت و با لبخند گفت:
_چون دانش آموز خوبی بودم جایزه میخوان ببرندم مشهد، اگر خدا بخواد.
_میری اونجا برای ما هم دعا می کنی؟ دستانش رو به پشت کمرش حلقه کرده بود و همینطور که خودش را به جلو و عقب تکان میداد گفت:
_ها! دعا می کنم ولی من بیشتر به دعای شما محتاجم.
لبخندی گوشه لب تیمور سبز شد و گفت:
_حالا تو بری ما که دلمون اصلاً برات تنگ نمیشه.
راضیه سریع با لبخند جواب داد:
_حالا معلوم میشه وقتی دخترتون رفت و دیگه پیش تو نبود یه روز این فیلم را میزارین و نگاهش میکنین. اون روزی که دیگه من نیستم اون موقع معلوم میشه کی دلش برای دخترش تنگ میشه.
تیمور خنده اش را آزاد کرد جلو رفت و راضیه را در بغلش فشرد.
نمیدانم چرا راضی این حرف را زد اما حالا با تمام وجود حسش میکردم.
#راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98