«هذا فراق بيني و بينك» (کهف: ۷۸). چهل ونه روز بود که مهمان سلطان نجف بودیم. سید علی در نزدیکیهای شارع الرسول ، خانه ای کوچک اجاره کرده بود. سه دختربچه کوچک داشتیم که هرکدام ساز خود را می زد و من را مشغول میکرد؛ رقیه، فاطمه و زینب. زینب هفت سال داشت، فاطمه چهار سال و رقیه دو سال و نیم. تبریز که بودیم، رفت و آمدی با آشنایان داشتیم و بادی به سربچه ها می خورد؛ اما در نجف آن هم در این اتاق کوچک، نمی دانستم باید چه کنم. دلم می خواست به سید علی بگویم تا تکلیف ماندن یا نماندنمان در نجف معلوم شود تا جایی بزرگتر اجاره کند؛ خودم قرار گذاشته بودم همه چیز را به مولا بسیارم و از پیش خود تصمیمی نگیرم . آن تجار تبریزی که با آنها آمده بودیم، رهسپار تبریز شده بودند، اما ما در نجف ماندیم، سید علی نامه ای برای پدرش نوشت و اجازه خواست چند ماهی بیشتر بتواند از محضر امیرالمؤمنین ع و دروس حوزه نجف بیشتر استفاده کند. برای پاسخ نامه منتظر بودیم . سید علی این روزها نسبت به روزهایی که در تبریز بودیم، خیلی غمگین بود. پس از چند سال زندگی زیر یک سقف و دیدن او با چهره ای آرام، حالا تحمل غصه دار بودنش کار سختی می نمود؛