✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°•قاب های روی دیوار•°
#قسمت۲
هُرم گرمای تنش، قلبم را آرام می کند. لحظه ای مرا از خود جدا کرده و نگاهی به سر تا پایم می اندازد. انگشتانم را که در چشم هایم فرو می کردم در دستانش می گیرد، با لحن ملایم و شمرده ای می گوید: «از دست بابات ناراحت نباش عزیزم؛ بیراه نمیگه. اصلا از فردا صبح بیا وردست خودم بهت آشپزی یاد بدم. مگه نمی گفتی دوست داری آشپزی یاد بگیری؟» شانه بالا می اندازم. مادر با نوک انگشت هایش، موهای پخش شده ی روی پیشانی ام را زیر مقنعه پنهان می کند. دستمال سفید گل دوزی شده اش را به دستم می دهد. لبخند پررنگی می زند و می گوید: «تو رو خدا نگاه کن قیافه ی این دختر رو! ناسلامتی برای خودت خانوم و بزرگ شدی. این اَدا و اطوارا چیه؟!» از حرف مادر خنده ام می گیرد. به چشم هایش زل می زنم و عین بچه های لوس گردن کج می کنم و چهره درهم می کشم: «بابا اصلا منو دوست نداره. اگه داشت، نمی گفت درس نخون. من می خوام درس بخونم مامان.» نفسم را با آهی که از غصه سرشار است بیرون می دهم. مادر دست زیر چانه ام می برد و آرام سرم را بالا می آورد. نگاهم را به نگاهش گره می زنم: «تو که عزیز دردونه ی باباتی! مطمئن باش که صلاح تو رو بهتر از هرکس دیگه ای می خواد. خودت هم خوب می دونی چقدر دوستت داره. اگه این لب و لوچه رو جمع وجور کنی، میرم باهاش حرف می زنم. باشه؟!» خون زیر پوستم می دود. ذوق زده بوسه ای بر گونه ی مادر می زنم. با سرآستین لباسم، تندتند اشک هایم را از روی صورتم پاک می کنم: «باشه مامان، قول میدم.» با دستی بر زانویش، از روی زمین بلند شده و به اتاق پدرم می رود .
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر شهیدان والامقام مجید، حمیدرضا و مسعود انجم شعاع✨
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔
@MALEKE_Ali
━─━────༺🇮🇷༻────━─━